اَلْفاظ، عنوان بخشى از بدنة اصلى اصول فقه كه به عنوان مقدمهاي
براي استنباط احكام شرع از ادله، به بررسى مباحث لفظى مىپردازد. مبحث
الفاظ در كتب اصول فقه همواره به عنوان بخش آغازين مطرح بوده، و چگونگى
ارتباط آن با علم اصول و گنجيدن آن در تعريفهايى كه از علم اصول ارائه
شده، مورد بحث بوده است. با وجود تأخري كه احساس مىشود مباحث الفاظ از نظر
رتبه نسبت به مباحث ادله داشته، و تنها به عنوان يك ضرورت به دانش
اصول افزوده شده است، در نگاه تاريخى مباحث الفاظ از كهنترين مباحث علم
اصول بوده، و پيدايى آن تأخر زمانى نسبت به مباحث ادله نداشته است.
در نگرشى گذرا بر پيشينة اين اصطلاح بايد گفت كه در آغاز سدة نخست هجري، لفظ
به معناي مورد نظر، شناخته نيست و چنين كاربردي نه در قرآن كريم و نه در
احاديث نبوي مضبوط در متون اصلى حديث ديده نمىشود (براي نمونهاي در كلام
امام على (ع)، نك: نهج البلاغة، خطبة 76). كاربرد الفاظ در معناي اصطلاحى و
تقابل آن با معانى از سدة 2ق رواج يافته است و نمونههايى از آن در
عبارات منقول از عمرو بن عبيد، محمد بن مناذر و بشر بن معتمر ديده مىشود
(نك: جاحظ، 1/31، 91، 104-106، جم).
پيش از آنكه دانش اصول به عنوان دانشى با حوزة معين تدوين گردد، و قبل از
آنكه اصطلاح «الفاظ» كاربرد يافته باشد، نفس مباحث الفاظ از همان سدة نخست
هجري، پيوندي مستقيم با برداشتهاي عالمان از متون دينى داشته است؛ به
ويژه در برخورد با كتاب، عالمان سدة نخست هجري، در صورت وجود احاديثى معتبر
در تخصيص و تفسير، استناد به عمومات و ظواهر كتاب را روا نمىشمردهاند و اين
نكته در قالب نظرياتى كوتاه، ولى رسا از برخى تابعان چون سعيد بن جبير و
نيز از ائمه (ع) نقل شده است (مثلاً نك: دارمى، 1/145؛ كلينى، 2/28، جم). در
نگاهى گذرا بر تاريخ شكلگيري مبحث الفاظ، بايد يادآور شد كه اينگونه مباحث
در مراحل نخستين، ارتباط مستقيمى با دليل كتاب داشته، و به تدريج جاي خود
را در كاربردهاي مربوط به سنت نيز گشوده است. پس از تدوين علم اصول نيز،
در طول مدتى افزون بر 12 قرن، اصول فقه در سير تحول خود، بارها در
طبقهبندي مباحث و تعريف نسبت بخشها با يكديگر با تغييراتى مواجه بوده، و
همين تغييرات تا اندازهاي فلسفة وجودي مباحث الفاظ در علم اصول را با پرسش
مواجه نموده، و گاه برخى از مباحث پديد آمده در دامان مباحث الفاظ را به
بخشهايى ديگر از دانش اصول واگذار كرده است.
در حد فهرستى غير تاريخى از موضوعات مطروح در مباحث الفاظ، مىتوان به
مسائلى چون وضع، مشتق، اوامر و نواهى، عام و خاص، مطلق و مقيد و مجمل و
مبين اشاره كرد؛ اما بايد توجه داشت كه تمامى اين مباحث، به طور همزمان
به دانش اصول راه نگشودهاند. مبحث وضع، تنها بخش از مباحث الفاظ اصول
است كه با مباحث الفاظ در منطق مشابهتهايى دارد، اگرچه در برخى ابعاد مانند
تشخيص حقيقت و مجاز توسعهاي دور از مقايسه يافته است. اين مبحث در اصول
نسبت به مجموعة مباحث الفاظ گونهاي مدخل تلقى مىشود؛ اما ديگر مباحث لفظى
علم اصول را بدون اينكه به صراحت چنين تقسيمى وجود داشته باشد، مىتوان
به دو بخش تقسيم كرد: بخش نخست مباحث مربوط به تفسير برخى از گونههاي
لفظى است كه لفظ را به طور مستقل مورد مطالعه قرار مىدهد و مسائلى چون
مشتق، اوامر و نواهى را شامل مىگردد؛ و بخش دوم مباحث مربوط به تفسير
تطبيقى الفاظ است كه در آنها رابطة بين الفاظ مرتبط موضوع گفتوگوست و
مسائلى چون عام و خاص، مطلق و مقيد و مجمل و مبين را در برمىگيرد.
فلسفة مباحث الفاظ در اصول فقه: در تاريخ معارف بشري، زبان به عنوان
ابزاري براي انتقال و تدوين آموزشها نقش مهمى ايفا كرده، و از همين رو به
خصوص در علوم انسانى، مطالعة زبان جايگاهى مهم را به خود اختصاص داده
است. افزون بر زبانشناسى كه به طور مستقيم مطالعة زبان را موضوع خود قرار
داده، بررسى مسائل مربوط به زبان در رشتههاي ديگر علوم انسانى نيز به
گونههاي مختلف جايگاهى داشته است و در اين ميان معارف دينى نيز نبايد از
اين قاعده مستثنا تلقى گردد.
اگرچه دين را در نگاه نخست با الفاظ و پديدههاي زبانى كاري نيست، اما از
آنجا كه مهمترين راه برقراري ارتباط براي نوع بشر زبان است، براي
آورندگان دين نيز راهى جز اين نبوده است كه پيامهاي وحيانى را در قالب
زبان به مردمان فروخوانند. بدينترتيب، آنچه از وحى در اختيار عموم پيروان
قرار مىگيرد، گونهاي «نزول يافته» يا فرود آمده در قالب لفظ به زبانى چون
عربى، عبري يا سريانى است. اين نكته، مسألهاي است كه از روزگار كهن مورد
توجه عالمان مذاهب بوده است و از متكلمان مسلمان، كسانى چون ابن كُلاّب
در سدة 3ق به بررسى آن پرداختهاند (نك: اشعري، 584 - 585؛ نيز فاناس، 103
بهبعد).
حقيقت اين است كه در برخورد با متون دينى مبتنى بر وحى، مانند هر متن ديگر
فهم مطالب در گرو آن است كه معناي لفظ فهميده شود؛ به عبارت ديگر تا ميان
لفظ و معنا رابطهاي قابل فهم برقرار نشود و به اصطلاح «دلالت» صورت نگيرد،
چيزي از عبارت فهميده نخواهد شد. اين نكته كه لفظ با متن و با معناي
فهميده شده در ذهن خواننده پيوستگى مستقيم دارد، موجب مىگردد تا در مسألة
دلالت و فهم متون گونهاي از نسبيت پديد آيد و همين فرايند است كه زمينه
را براي پيدايى «هرمنوتيك1»، يا مطالعة اصول روششناختى تفسير (به خصوص در
بارة كتاب مقدس ) ايجاد كرده است.
به طور مشخص، همان انگيزهاي كه در مقام فهم متون دينى، در جوامع غربى
منجر به شكلگيري هرمنوتيك شده است، در جهان اسلام نيز در پديداري مباحث
الفاظ اصول مؤثر بوده است، اگرچه اين دو حوزة معرفتى تمايزهاي آشكاري نيز
با يكديگر داشتهاند. يكى از بارزترين اين تمايزها اين است كه الفاظِ اصول
فقه، افزون بر چهرة تفسير متون دينى، از آن رو كه ابزاري براي دانش فقه
بوده، در حقيقت وظيفة «تفسير قانون» را نيز برعهده داشته است؛ در حالى كه
هرمنوتيك در محيط غرب، در دامان مباحث اعتقادي پديد آمده، و مستقيماً به
مباحث حقوقى راه نداشته است.
فارغ از نگرشى تطبيقى، در يك نگاه درونساختاري به معارف اسلامى، بايد
گفت ارتباط مباحث الفاظ با دانش اصول در اين است كه اصول فقه با اين
غايت كه راهگشاي استخراج احكام شرع از ادلة تفصيلى آن باشد، افزون بر نياز
به طرح مباحثى در خصوص شناخت ادله، نيازمند آن نيز بوده است كه مباحثى
را براي چگونگى فهم از ادله مطرح سازد. در واقع «فقه» به معناي نخستين
خود در دورة آغازين شكلگيري علوم اسلامى، روشى مبتنى بر فرارفتن از
«قرائت» و پرداختن به «تفسير» در جستوجوي «فهم» (معناي لغوي فقه) متون
دينى، به خصوص قرآن كريم بود و از همين روست كه در منابع مربوط به دورة
صحابه و تابعين، واژة «فقه» بارها در برابر «قرائت» قرار گرفته است (نك:
دارمى، 1/ 51، 64؛ نيز ابونعيم، 2/ 85)؛ فقه در اين معنا اگرچه دايرهاي
گستردهتر از علم به احكام شرع داشته، ولى بخش مهمى از آن همين شاخه از
علم دين بوده است.
در هر مطالعهاي نسبت به تاريخ ادلة فقهى، اگر براي آغاز سخن از برخى از
ادله بتوان تاريخى را معين كرد، بىشك تاريخ استناد به دو دليل نخستين،
يعنى كتاب و سنت به نخستين مرحلة شكلگيري دانش فقه بازمىگردد و هيچگونه
تأخر تاريخى براي استناد به سنت نسبت به دليل كتاب ديده نمىشود. با اين
وصف، وجود تفاوتهايى اساسى ميان دو دليل كتاب و سنت، در نخستين مراحل
تدوين دانش فقه و ظهور مباحث اصولى، موجب گشته است تا مباحث الفاظ عمدتاً
در بارة دليل كتاب مصداق يابد.
اگر رشتة سخن به آن بحثهاي سنتى كشيده شود كه قرآن كريم لفظ به لفظ
مكتوب بوده، و سنت تا پايان سدة نخست هجري تنها به صورت ملفوظ و سينه به
سينه انتقال مىيافته است، جاي گفتوگوهاي تاريخى گشوده مىشود و هر دو
بخش اين گفتار مورد پرسش قرار مىگيرد؛ اما فارغ از اين مباحث گسترده، آنچه
به عنوان تفاوتى اساسى و مرتبط با بحث الفاظ بايد مورد توجه قرار گيرد،
نيازمند ورود در اين مباحث پرپيچ و تاب نيست. اين نكته كه لفظ در مورد
قرآن كريم اصالت و موضوعيت دارد و در بارة حديث كه آيينة بازتابندة سنت
نبوي است، چنين موضوعيتى دركار نيست، باوري است كه در سراسر تاريخ اسلام
گاه به صراحت و بيشتر به طور ضمنى مورد اتفاق نظر بوده است.
در توضيح بايد يادآور شد كه از ميان 3 گونة بيان سنت: قول، فعل و تقرير،
تنها قول از لفظى صادر شده از پيامبر (ص) برخوردار است و در مورد همين گونة
قول نيز، بسياري از صحابه و تابعين كه عاملان انتقال سنت نبوي به نسلهاي
پسين بودهاند، عدول از لفظ و نقل به معنا را برخود جايز مىشمردهاند (مثلاً
نك: دارمى، 1/ 93-94؛ ابنحجر، 3/121- 122). در عمل نيز مقايسه بين احاديث
نقل شده از سوي صحابيان و تابعين مختلف، نشان از آن دارد كه ايشان بر
نقل عين الفاظ شنيده شده، تأكيدي نداشتهاند. بر اين پايه، در برخورد با
دليل سنت، اغلب الفاظ آن نوع موضوعيت را كه الفاظ قرآنى از آن برخوردارند،
دارا نيستند و الفاظ آنها جنبة توقيفى ندارند.
از سدة 2ق، با رويكرد گستردة اهل حديث به تدوين سنت بر پاية مكتوبات و
مسموعات، و فراهم آمدن امكان بررسى تطبيقى اخبار، لفظ اخبار نيز موضوعيت
يافت، به طوري كه مباحث لفظى نه تنها در اقوال نبوي، كه در صورت مضبوط
افعال و تقريرات نبوي نيز مطرح مىگشت. با توجه به محدود بودن نمونههاي
تطبيقى در علم حديث در عصر آغازين تدوين، به سختى مىتوان در بارة سدة دوم
هجري اظهار نظر كرد، اما مىدانيم كه در سدة 3ق، موضوعيت لفظ در ضبط سنت به
ديدة اهميت نگريسته مىشد و در منابع مدون حديث مورد توجه قرار مىگرفت.
برخى مجاميع حديثى بازمانده از سدة 3ق، همچون صحيح مسلم و سنن نسايى، از
جمله منابعى هستند كه در گردآوري اسانيد و تطبيق احاديث، نسبت به اين
نكته كه لفظ مضبوط دقيقاً مستند به چه اسنادي است، حساسيت ويژهاي نشان
دادهاند (مثلاً نك: مسلم، 1/ 205، 207، جم).
به هر تقدير، با وجود اينكه از سدة 2ق، مباحث لفظى تا اندازهاي در بارة سنت
نيز مطرح بوده، ولى نزد فقيهان اين مباحث هيچگاه از اهميتى در حد مباحث
لفظى كتاب برخوردار نبوده است.
كهنتريننمونههاي طرحمباحثالفاظ: در ميانمباحثگوناگون الفاظ، مبحث عام و
خاص پرسابقهترين مورد در تاريخ مباحث اصولى است و پيشينة گفتوگو از آن
حداكثر به عصر تابعين و شايد به عصر صحابه بازمىگردد. در مورد عصر صحابه،
روايتهاي متعددي در دست است كه بر پاية آن، امام على (ع) در سخنان خود در
باب فهم قرآن، در كنار مباحثى چون ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه، از
موضوع «عام و خاص» سخن آورده است. نمونههاي اين بحث در روايات منقول از
امام على (ع) به اندازهاي متنوع است كه به سادگى نمىتوان درستى آن
را به نقد گرفت. روايات موجود نشان مىدهند كه آن حضرت در مناسبتهاي
گوناگون، از جمله در مناظرهاي با خوارج، به اين نكته اشاره داشته است
(نك: «تفسير»، 15؛ صفار، 218؛ نهج البلاغة، خطبة 1). نمونهاي ديگر، حديث مشهور
آن حضرت در تحليل علت اختلاف احاديث از پيامبر (ص) است كه در منابع
گوناگون به نقل از كتاب سليم ابن قيس (ص 104) آمده است كه در آن وجود
عام و خاص در قرآن كريم يك اصل دانسته فرض شده، و از وجود عام و خاص در
سنت نبوي همچون قرآن سخن آمده است (نيز نك: كلينى، 1/62؛ نهج البلاغة،
خطبة 208). آنچه بايد با احتياط بيشتري با آن برخورد كرد، مطالب تفصيلى و
توضيحاتى است كه در كتاب مجهول المؤلف «تفسير نعمانى»، به نقل از امام
على (ع) در باب توضيح عام و خاص و بيان حالات آن با ذكر مثال آمده است
(نك: ص 23-26). اين عبارات كه هنوز در بارة تاريخ دقيق ايراد آنها مطالعهاي
صورت نگرفته، با توضيحات موجود در الرسالة شافعى بسيار قابل مقايسه است و
نتيجة تحقيق هرچه باشد، از كهنترين نمونههاي بحث نظري در بارة مباحث
الفاظ، به ويژه مبحث عام و خاص است.
فارغ از جايگاه قابل بررسىِ نظرية عام و خاص در آموزشهاي امام على (ع)،
اين نظريه در رواياتى از ديگر ائمه(ع) نيز مورد توجه قرار گرفته، و
نمونههايى از توجه بدان در روايات پراكنده نمود يافته است. از آن جمله
مىتوان به روايتى از امام باقر (ع) در رأس سدة نخست هجري (نك: صفار، 223؛
عياشى، 1/164) اشاره كرد.
دو مبحث مطلق و مقيد، و مجمل و مبيّن نيز از سابقهاي شايد تا عصر صحابه
برخوردار بوده، و مهمترين نمونة ثبت شدة آن، اختلاف نظري ميان امام على
(ع) و ابنمسعود بوده است؛ بر پاية يك روايت در نقد برداشت ابنمسعود از آية
مربوط به محارم (نساء/4/23)، امام على(ع)، مسألة مطلق و مقيد را مورد توجه
قرار داده، و از مطلق با تعبير «مرسل» سخن آورده است (نك: كلينى، 5/422؛
قس: سيوطى، الدر...، 2/135). در روايات ديگري در تفسير همان آيه، بعضى از
اصحاب چون زيد بن ثابت و عمران بن حصين، و برخى از تابعان حجاز و عراق
چون عطاء بن ابىرباح و مسروق به مسأله توجه كرده، در اشاره به اطلاق،
از تعبيراتى چون ارسال و ابهام بهره گرفتهاند (نك: مالك، 2/533؛ نيز سيوطى،
همان، 2/135-136).
افزون بر شروح مربوط به آية محارم، در توضيحات عمومى در بارة تقسيم آيات
نيز از زبان امام على (ع) با تعبير «مرسل و محدود» و «مجمل و مفصل» از مطلق
و مقيد و هم از مجمل و مبين سخن آمده است (نك: نهج البلاغة، خطبة 1).
ابنبابويه در رسالة الاعتقادات خود به حديثى به مضمون لزوم حمل مجمل بر
مفسر (مبين) به نقل از امام صادق (ع) اشاره كرده، و متعرض لفظ آن نشده
است (نك: ص 114). گفتنى است كه در روايات منقول از صحابه، سخن از برخى
ديگر از اصطلاحات زوج مربوط به مباحث لفظى قرآن نيز ديده مىشود كه بعدها
در دانش اصول فقه جايگاه مستحكمى نيافتهاند؛ از آن ميان مىتوان به
اصطلاحاتى چون مقدم و مؤخر و فصل و وصل اشاره كرد (نك: برقى، 270؛ صفار،
155؛ سيوطى، همان، 1/ 348).
نكتة شايان توجه در بارة اصطلاح زوج عام و خاص و زوجهاي ملحق بدان، اين
است كه برخلاف زوجهايى مانند ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه، اين اصطلاحات
الهام گرفته از تعبيرات قرآنى نبودهاند.
در بحث از تفسير گونههاي لفظى چون اوامر و نواهى در عصر متقدم سخن
گستردهاي ديده نمىشود؛ تنها در برخى از روايات منقول از صحابه و تابعين،
اشاراتى كوتاه در اين باره وجود دارد. به عنوان مثال، مىتوان به
تعبيراتى به روايت از امام على (ع) اشاره كرد كه در ضمن بيان دشواريهاي
تفسير و تقسيمات آيات، از «فرائض و فضائل» و «رُخَص و عزائم» سخن آورده، و
بدين ترتيب اوامر قرآنى را از نظر دلالت گاه دال بر وجوب و گاه دال بر
فضيلت شمرده است (نك: نهج البلاغة، همانجا). در روايتى از امام باقر (ع)،
نمونهاي كامل از يك بحث اصولى لفظى در باب اوامر ديده مىشود؛ در اين
روايت سخن از آن است كه تعبير «لا جُناحَ عَلَيْكُمْ» در آيات احكام،
امري مستقيم است و دلالت بر وجوب دارد (نك: ابنبابويه، من لايحضر...،
1/278- 279). در همان عصر نخستين، سخن از اوامر به حوزة سنت نيز كشيده، و از
مراتب اوامر در سنت نيز گفتوگو شده است؛ به عنوان نمونه، مكحول سنت را بر
دو قسم دانسته است: قسمى كه عمل بدان فريضه، و ترك آن كفر است، و قسمى
ديگر كه عمل بدان فضيلت است و ترك نكردنش اولى است (نك: دارمى، 1/ 145)؛
مكحول فقيهى از تابعان شام (د 118ق/736م) است كه افزون بر عام و خاص در
برخى ديگر از مباحث الفاظ از نخستين سخنگويان بوده است.
سرانجام، بايد از مبحث مفهوم و منطوق سخن آورد كه نمونههايى از بحث در
بارة آن در روايات منقول از صادقين (ع) ديده مىشود؛ در اين ميان مىتوان
به مواردي از تذكر به مفهوم وصف و مفهوم شرط اشاره كرد (براي وصف، نك:
كلينى، 6/205؛ عياشى، 1/295؛ براي شرط، نك: كلينى، 4/126). در اينجا همچنين
بايد از مكحول دمشقى ياد كرد كه به مسألة مفهوم وصف توجه داشته است (نك:
سيوطى، همان، 2/261).
مباحث الفاظ در آغاز تدوين علم اصول: چنين شهرت دارد كه شافعى را با تدوين
كتاب الرساله، به عنوان نخستين تدوينكننده در علم اصول به شمار مىآورند؛
اين نكته از سوي برخى عالمان مورد خدشه قرار گرفته، و به شخصيتهايى به
خصوص از اماميه اشاره شده است كه پيش از تدوين الرساله به تدوين اصولى
پرداختهاند، اما اين گفتوگوها يك نتيجة مشترك دارد و آن اينكه نخستين كسان
در اواخر سدة دوم هجري به تدوين مباحث اصولى اقدام كردهاند.
در سخن از محافل اهل سنت، به طبع نخست بايد از محمد بن ادريس شافعى (د
204ق/819م) سخن گفت كه نخستين بحث گسترده در باب مباحث الفاظ از او
برجاي مانده است. وي در الرساله، در سخن از دليل كتاب، به تفصيل به
بررسى مباحث لفظى، به خصوص عام و خاص و اقسام آن پرداخته است. شافعى در
كتاب خود ابتدا انحاء بيان احكام شرع و نسبت تفسيري كتاب به سنت را بررسى
كرده، و سپس به عنوان مقدمهاي به بررسى زبان قرآن و عربى بودن آن
پرداخته است. در اين بخش موضوعاتى كه در دورههاي بعد به عنوان مباحث
اشتراك و ترادف مطرح بوده، به طور گذرا آمده است. در ادامة سخن، شافعى به
بررسى اقسام عام و خاص پرداخته، آن را در چند مقوله از نظر عموم و خصوص
نزول و عموم و خصوص معناي مراد از آن طبقهبندي كرده است. به دنبال آن
وي وارد بحث اوامر شده، و اوامر پيامبر (ص) در سنت را از نظر الزام ملحق به
اوامر قرآنى نهاده است.
در سدة 3ق، برخى از مسائل مربوط به الفاظ، مانند مدلول صيغة امر مورد توجه
يكى از علماي حنفى به نام عيسى بن ابان (د 221ق/836م) قرار گرفتهاست
(نك: سرخسى، 1/ 25)، افزون بر آنكه شخصيتهايى از فقيهان و متكلمان در اين
مباحث آثاري مستقل تأليف نمودهاند؛ نخست بايد از داوود اصفهانى (د
270ق/883م) ياد كرد كه ويژگى تكيه بر ظواهر كتاب و سنت در فقه ظاهريِ او،
نياز به ريزبينى در بارة مباحث الفاظ را افزايش داده بود. داوود در كنار آثار
پراكندة اصولى خود، در دو تكنگاري با عناوين الخصوص و العموم و المفسر و
المجمل به اين مباحث لفظى پرداخته است (ابننديم، 272). فرزند و مروج فقه
داوود، محمد بن داوود با تأليف اثري جامع با عنوان الوصول الى معرفة الاصول
(همانجا)، تكنگاريهاي اصولى پدر را در مجموعهاي مدون ساخت. موج ايجاد شده
توسط ظاهريان، از نو نشاطى در محافل اصولى پديد آورد كه حاصل آن نگاشته
شدن كتاب الخصوص والعموم در مباحث الفاظ، به دنبال اثري با هميننام از
داوود، توسط ابواسحاق مروزي، عالم شافعى در اواخر سدة 3ق بود (نك: همو، 266) و
در سدة بعد، اثر اين موج در تأليف آثار متعدد جدلى در مذاهب فقهى گوناگون
ديده مىشد. اين دو اثر از داوود و ابواسحاق كه اكنون نسخهاي از آنها
شناخته نيست، در واقع حلقة ارتباط ميان تحقيقات آغازين شافعى در مباحث
الفاظ و نوشتههاي سامان يافتة دورههاي بعدي بودهاند.
اثر شايان توجه ديگر در همين دوره از متكلم منشعب از معتزله، ابنراوندي با
عنوان الخاص و العام است كه ميزان ارتباط آن با مباحث اصولى محقق نيست
(نك: همو، 217)؛ از يك سو مىدانيم كه ابنراوندي به مباحث اصول فقه توجه
داشته است (مثلاً كتاب او در اجتهاد الرأي، نك: همو، 225) و از دگر سو
مىدانيم كه مبحث لفظى عام و خاص در پيوستگى با مباحث كلامى وعيد، و نه
صرفاً در ارتباط با شرعيات، نيز مورد توجه متكلمان قرار داشته است (نيز براي
عنوان اثرياز او بهصورت اللفظ و الاصلاح [شايد الاصطلاح ]،نك:ابنحزم،
«طوق...»، 278).
در سدة 4ق/10م، برخى از صاحبنظران حنفى، چون ابوالحسن كرخى (د
340ق/951م) و ابوبكر جصاص (د 370ق/980م) به بررسى در مباحث الفاظ پرداخته،
و در آثار اصولى خود مسائلى مربوط به امر و نهى مانند مدلول صيغة امر، فور و
تراخى، امر به شىء و نهى از ضد را مورد بحث قرار دادهاند (نك: سرخسى، 1/
25-26، 94، 96، 125، 144- 145). از مالكيه نيز قاضى ابوبكر باقلانى (د
403ق/1012م) در تحقيقات اصولى خود، مسائلى از مباحث الفاظ مانند استعمال
مشترك در دو يا چند معنا، مسألة مدلول صيغة امر، فور و تراخى، نهى و اقتضاي
فساد را مورد بررسى قرار داده است (نك: آمدي، 1/45، 88، جم؛ شوكانى، 16، 20؛
نيز شيخالاسلامى، 203-204). ابوهلال عسكري (د ح 400ق) از اديبان اين دوره
نيز در كتاب الفروق اللغوية، به مناسبت برخى از مباحث اصولى چون حقيقت
شرعيه و حقيقت عرفيه، اقسام خطاب شامل فحوي الخطاب و دليل الخطاب، مباحث
عام و خاص و تخصيص و نسخ را مطرح نموده است (ص 44-46، 50 -51).
در گفتوگو از مباحث الفاظ در محافل اماميه در عصر آغازين تدوين اصول، افزون
بر برخى گفتارهاي منقول از امام رضا (ع) كه به طور پراكنده در منابع
روايى به ثبت آمده است (مثلاً نك: ابنبابويه، عيون...، 2/ 19، 120)، بايد
به تكنگاريهايى در مباحث الفاظ اشاره كرد كه نزد برخى محققان، قديمترين
نوشتهها در اين باره از جميع مذاهب اسلامى، شناخته شدهاند. نخست بايد
تأليفى از هشام بن حكم را ياد كرد كه اكنون جز نامى از آن برجاي نمانده
است. ذكر اين اثر كه در منابع با عنوان كتاب الالفاظ از آن ياد كردهاند
(ابننديم، 224؛ طوسى، الفهرست، 175؛ نجاشى، 433)، با توضيحى كه روشن كنندة
موضوع كتاب باشد، همراه نگشته است. اين احتمال درخور تأمل است كه كتاب
الالفاظ هشام، تأليفى تحليلى، اما آغازين در باب شيوههاي خطاب بوده باشد
كه بعدها نيز با همين عنوانِ «مباحث الفاظ» بخش مهمى از مباحث كتب اصولى
را تشكيل داده است. از باب بررسىِ پيشينة موضوع، گفتنى است كه مباحث
الفاظ در كتابِ عالم معاصر هشام، يعنى در الرسالة شافعى نيز به تفصيل مطرح
گشته است و تأليف در چنين موضوعى از هشام نيز استبعادي نخواهد داشت.
از جمله متون كهن امامى كه بايد در اينجا به عنوان تأليفى مرتبط با مباحث
الفاظ از آن ياد شود، متنى مجهول المؤلف و بىعنوان مشهور به «تفسير نعمانى»
است كه زمان تأليف آن نبايد ديرتر از سدة 3ق بوده باشد (نك: «تفسير»، 3، 97:
اسانيد دو تحرير مختلف). اگرچه در نظر اول، اين متن تأليفى در علوم قرآنى
به شمار مىآيد و ارتباط آن با مباحث اصولى غريب مىنمايد، اما به نگاهى
ژرفتر، بخشهايى از آن، نمونهاي بىنظير از نوشتهاي كهن و موشكافانه در
برخى مباحث ريز الفاظ به شيوهاي گاه سامان يافتهتر از الرسالة شافعى است
(مثلاً نك: ص 25- 30).
در ميانة سدة 4ق/10م، ابنجنيد اسكافى (د پيش از 377ق/987م)، در روند تاريخى
مباحث الفاظ شخصيتى شايستة توجه است، اگرچه از آثار او تا كنون چيزي يافته
نشده است. ابنجنيد كه در تاريخ فقه اماميه به دليل نگرش ويژه به قياس
و رأي، به سان شخصيتى استثنايى شناخته شده است، در مباحث اصولى نيز به
تأليف چند تكنگاري پرداخته است؛ در ميان آثار يافت نشدة او مىتوان
عناوينى چون استخراج المراد من مختلف الخطاب، در اقسام خطابها (نك:
ابننديم، 246؛ طوسى، همان، 134) و الفسخ على من اجاز النسخ ...، در تحليل
برخى از حالات نسخ (ابننديم، طوسى، همانجاها؛ نجاشى، 388) را مورد توجه
قرار داد. همچنين پرداختن فقيهى چون ابنجنيد به برخى مسائل دلالت در كلام
عرب در اثري با عنوان كتاب فى تفسح العرب فى لغاتها و اشارتها الى مرادها
فى معنى الاشارات الى ما ينكره العوام و غيرهم من الاسباب (يا الاسلوب )
(ابننديم، طوسى، همانجاها)، با وجود ابهامى در عنوان از نظر مباحث اصولى
الفاظ شايان تأمل و تحليل است.
در سالهاي گذار از سدة 4 به 5ق، بايد به جايگاه شيخ مفيد اشاره كرد كه در
نوشتة مختصر خود با عنوان التذكره، نخستين اثر مدون و جامع در اصول فقه
اماميه را تدوين كرده است. روش نزديك شدن شيخ مفيد به مباحث الفاظ ويژة
خود اوست و در هيچيك از آثار اصولى موجود نظيري ندارد. وي در مقدمة التذكره،
طرق موصِل به دانستن حكم مشروع را 3 چيز دانسته است: عقل، زبان (لسان) و
اخبار (در اين كاربرد اعم از كتاب و سنت). وي سپس با سوق دادن سخن به
معانى قرآن، مباحث لفظى را مطرح كرده، و با يك توالى منطقىِ غير تكراري
كه خاص خود اوست، به موضوعاتى چون امر و نهى، مشترك، حقيقت و مجاز، عام و
خاص، خطابات چون دليل الخطاب و فحوي الخطاب و غير آن پرداخته است (نك: ص
28-43).
از سدة 5ق به بعد در آثار اصولى، مباحث الفاظ از حيث تنظيم و تدوين شكل
سنتى و نسبتاً ثابت خود را يافته، و در نوشتههاي مذاهب گوناگون اسلامى
صورتى نسبتاً همگون يافته است. در حقيقت مباحث الفاظ بخشى از دانش اصول
فقه است كه در بررسى تطبيقى ميان مذاهب گوناگون اسلامى كمترين اختلافات
مذهبى در آن ديده مىشود. بخش عمده از اختلاف نظرهايى كه در مباحث الفاظ
اصول پديد آمده است، ناشى از مذهبِ اختلافكنندگان نيست و صرفاً به
تحليلهاي شخصى بستگى دارد. در اينجا سخن از يك هماهنگى در درون مذاهب اهل
سنت نيست و اين هماهنگى، مذاهبى خاص چون اماميه و اباضيه را نيز در
برمىگيرد. بدين سان، جاي شگفتى نيست اگر در نوشتههاي اصولى چون الذريعة
سيدمرتضى (1/7 به بعد) به عنوان يك تأليف امامى، و كتابى چون العدل و
الانصافِ ابويعقوب ورجلانى عالم اباضى (1/31 به بعد)، با آثاري از مذاهب
اهل سنت در چگونگى پرداخت به موضوعات و حتى در موضعگيريها اتفاق روشى
گسترده ديده مىشود. مباحث الفاظ طرح شده در اين آثار كاملاً با آثاري از
اهل سنت چون اصول سرخسى از حنفيه (1/ 11 به بعد)، التبصرة ابواسحاق شيرازي
از شافعيه (ص 17 به بعد)، التمهيد ابوالخطاب كلوذانى از حنبليه (1/7 به بعد)
قابل تطبيق است، چنانكه اين امر در بارة نوشتههاي مذاهب خاصى چون
الاحكام از ابنحزم ظاهري (1/ 31 به بعد) و المعتمد از ابوالحسين بصري
معتزلى (1/ 14 به بعد) نيز صادق است.
بررسى تاريخى مباحث الفاظ در طول تاريخ هزار ساله از سدة 5 تا زمان حاضر، از
آن روي پيچيده است كه تحولات رخ داده بيشتر از آنكه در پرداخت مباحث و
پديد آمدن نظريههاي نوين باشد، در ميزان اهميت دادن به مباحث الفاظ و در
طبقهبندي موضوعى آن است. به عنوان نمونه در المحصول فخرالدين رازي (د
606ق/1209م)، فقيه شافعى و متكلم اشعري مباحث الفاظ با گسترش كمنظيري
مورد بحث قرار گرفته، و موضوعات آن كاملاً ريز شده است (جزء 1، قسمهاي 1 و
2)، در حالى كه شيخ طوسى (د 460ق/1068م)، از عالمان امامى در كتاب عدة
الاصول نه بر پاية باور خاصى برخاسته از اصول مذهب اماميه، بلكه بر پاية
ذوق و نگرشى علمى و شخصى، به سادگى از مباحث الفاظ گذر كرده است (نك:
1/138 به بعد).
در سدههاي اخير نيز مىتوان در برخى تأليفات اصولى مانند ارشاد الفحول
شوكانى (د 1255ق/1839م) شيوة خاصى را در جاي دادن مباحث الفاظ مشاهده كرد؛
چنانكه وي مختصري از مباحث را در حد مقدمهاي كوتاه در آغاز كتاب آورده، و
عمدة مباحث الفاظ را پس از مباحث ادله، البته به تفصيل در خاتمة اثر خود
جاي داده است.
در محافل شيعه در سدههاي اخير مباحث الفاظ اهميت خود را حفظ كرده است؛ در
اين محافل نه تنها در آثار عمومى علم اصول به مباحث الفاظ به طور گسترده
بذل توجه شده، و در اثري چون قوانين الاصول ميرزاي قمى (د 1232ق/1817م)
بخش اعظم كتاب به الفاظ اختصاص يافته (ص 9 به بعد)، بلكه تكنگاريهايى
نيز تأليف شده كه منحصراً به مباحث الفاظ اختصاص داشته است. در اين ميان
بايد به تكنگاريهايى از مولى نورمحمد بسطامى (تأليف: 1256ق) و احمد بن محمد
باقر تبريزي (تأليف: 1268-1271ق) به عنوان نمونه اشاره كرد (نك: آقابزرگ،
19/38).
در ساختار نوين اصول اماميه كه بنياد آن توسط شيخ انصاري (د 1281ق/1864م)
نهاده شده، مباحث الفاظ نيز تا حدي مورد بازبينى قرار گرفته است. شيخ
انصاري اگرچه در كتاب اصليش در علم اصول با عنوان فرائد، اساساً متعرض
مباحث الفاظ نشده، اما در آموزشهاي خود از اين مباحث غفلت نورزيده است.
مجموعة بحثها و نظريههاي شيخ انصاري در باب مباحث الفاظ به كوشش ابوالقاسم
كلانتر طهرانى گردآوري شده، و در اثري با عنوان مطارح الانظار، مدون شده
است (تهران، 1308ق). اصوليان مكتب شيخ انصاري، در گامهاي بعدي مباحث
الفاظ را به طور جدي مورد توجه قرار دادند و فروعى را بدان افزودند. در اين
ميان به خصوص بايد از آخوند خراسانى ياد كرد كه در كتاب خود كفاية الاصول
به تنقيح مباحث الفاظ پرداخت (نك: ص 9 بهبعد). ريزبينيهاي صورت گرفته در
مباحث الفاظ در دو سدة اخير موجب شده است تا تقسيم سنتى اصول به مباحث
الفاظ و مباحث ادله مورد تجديد نظر قرار گيرد و مباحث الفاظ در دايرهاي
محدودتر تعريف گردد. در نوشتههاي متأخر اصولى، برخى از موضوعاتى كه به طور
سنتى در مباحث الفاظ مطرح بودهاند، از اين مباحث مستقل گرديده، و در بخشى
جديد تحت عنوان «ملازمات عقليه» در عرض مباحث الفاظ و ادله،و بهعنوان
واسطةپيوند طبقهبنديشدهاند؛ از جملةاينموضوعات مىتوان به مقدمة واجب،
مسألة ضد، اجتماع امر و نهى و دلالت نهى بر فساد اشاره كرد (مثلاً نك: مظفر،
ج1 و 2).
مباحث الفاظ و پيوندهاي ميانرشتهاي: صرفنظر از اينكه شماري از متكلمان در
زمينة اصول فقه مطالعاتى وسيع داشته، و به واقع در شمار اصوليان بودهاند،
برخى از مباحث لفظى علم اصول به مناسبت در علم كلام نيز مورد توجه بوده،
و در بوتة بحث متكلمان قرار داشته است. در اين ميان به خصوص مىتوان از دو
موضوع «وضع» و «عام و خاص» سخن به ميان آورد.
مسألة وضع كه از حكمت باستان تا زبانشناسى نوين، همواره در مطالعات مربوط
به زبان يكى از مسائل مهم بوده، و در معرض پردازش نظريههاي گوناگون قرار
داشته است، در محافل متكلمان اسلامى نيز مورد توجه قرار گرفته، و مواضع
گوناگونى نسبت به آن اتخاذ شده است؛ اما اين حقيقت كه مسألة وضع در كتاب
الرسالة شافعى مورد توجه بوده، و پس از فروكش كردن گفتوگوهاي كلامى
كماكان اهميت خود را در دانش اصول نگاه داشته، گواهى بر آن است كه اين
مسأله از مسائل ريشهدار در دانش اصول بوده، اگرچه گفتار متكلمان بر پرداخت
مباحث وضع در علم اصول تأثير نهاده است. از جمله متكلمانى كه نظريهاي را
در باب وضع مطرح نمودهاند، مىتوان عباد بن سليمان و ابوهاشم جبايى از
مكتب معتزله، و ابوالحسن اشعري، ابنفورك و ابواسحاق از مكتب اشاعره را
نام برد (نك: ابنجنى، 1/40-47؛ فخرالدين، 1/243- 245؛ سيوطى، الاقتراح،
31-33).
به عنوان ديگر مبحث مشترك ميان الفاظ اصول و دانش كلام، بايد به مبحث
عام و خاص اشاره كرد كه به اقتضاي نياز در مبحث وعيد، دست كم در سدة 4ق
به محافل كلامى راه يافته بود. وجه نفوذ اين مبحث به كلام، اين است كه
متكلمان مخالف وعيد تلاش داشتند با مطرح كردن مبحث عام و خاص، نشان دهند
كه در برخورد با نصوص متضمن وعيد در قرآن كريم، لازم نيست ضرورتاً الفاظ
عام به كار رفته در آنها بر عموم خود باقى تلقى گردند، بلكه اين عمومات با
نصوص ديگري از قرآن كريم تخصيص يافتهاند. بدين ترتيب، راهى ارائه مىشد
كه تعارض ميان پذيرش غفران و شفاعت با نصوص عام وعيد را از ميان
برمىداشت و آنها را در قالب عام و خاص قرار مىداد (نك: مفيد، اوائل ...،
31-32؛ سيد مرتضى، الذخيرة، 510 -511).
رابطة ميان مباحث الفاظ منطق و اصول نيز از ديرزمان توجه عالمان را به خود
جلب كرده است. آنچه در منطق صوري با عنوان مباحث الفاظ شناخته مىشود، در
واقع سلسله مباحثى است كه به عنوان «مدخل» در آغاز جوامع منطقى قرار
مىگرفته، و مقدمهاي براي ورود در مبحث «مقولات» تلقى مىشده است. اين
«مدخل» كه معرّب اصطلاح يونانى آن «ايساغوجى1» خوانده مىشد، نخست توسط
فرفوريوس فيلسوف نوافلاطونى (د ح 304م) به پيكرة منطق افزوده شد و در اصل
رسالهاي مستقل به عنوان زمينة ورود به كتاب «مقولات2» ارسطو بوده است.
اين اثر كه اصل يونانى آن باقى است، در عصر ترجمة متون يونانى در سدههاي
2 و 3ق، به عربى برگردانده شده (نك: ابن نديم، 305)، و از آن هنگام
همواره موردتوجه محافل اهل منطق در سرزمينهاي اسلامى قرار داشته (براي
شروح عربى آن، نك: همو، 316، 323)، و الهامبخش تأليفات مستقل در جهان
اسلام، چون كتاب الالفاظ فارابى (نك: ص 41 به بعد) بوده است.
اينكه ترجمه و شروح عربى ايساغوجىِ فرفوريوس و تأليفات عربى در باب مباحث
الفاظ تا چه اندازه در تحول مباحث الفاظ علم اصول تأثير نهاده، هنوز آنگونه
كه شايد مورد مطالعه قرار نگرفته است. به هر حال، به دور از هر گونه
پيشداوري نخست بايد در نظر داشت كه همسانى مباحث الفاظ منطق و اصول فقه
در سطحى محدود بوده، از حد موضوعاتى چون اقسام دلالت، وضع، مشترك و
مترادف، حقيقت و مجاز، مفرد و مركب فراتر نمىرود و در همين موضوعات نيز
گسترش مباحث همجهتنبوده است. به عنوان نمونة نحوة پرداخت اصوليان به
مباحث وضع و مطرح كردن حقيقت شرعيه و متشرعه، پرداخت آنان به مسألهاي
چون استعمال مشترك در بيش از يك معنا، يا روشهاي تشخيص حقيقت از مجاز از
ويژگيهاي مباحث اصولى است و در آثار منطقى چنين تفصيلى نيافته است.
ديگر آنكه بخش مهمى از مباحث مشترك ميان منطق و اصول فقه در منابع متقدم
بر سدة 3ق، چون الرسالة شافعى مطرح بوده است و ميزان تأثيرپذيري اين
منابع از ترجمههاي يونانى جاي درنگ و بررسى دارد.
در پايان، بايد اشاره كرد كه مبحث وضع و دلالت كه در مطالعات سنتى اصولى
به عنوان مقدمهاي بر مباحث الفاظ همواره مورد توجه بوده ، در مطالعات
نوين زبانشناختى و فلسفة زبانى نيز مورد توجه قرار گرفته است. ديدگاه سنتى
مبنى بر دلالت وضعى و نقدهاي زبانشناسانه كه بر آن وارد شده، اخيراً در
سطح محدودي مورد توجه قرار گرفته است (براي نمونه، نك: طاهري، 201-227).
مآخذ: آخوند خراسانى، محمد كاظم، كفاية الاصول، قم، 1409ق؛ آقا بزرگ،
الذريعة؛ آمدي، على، الاحكام، به كوشش سيد جميلى، بيروت، 1404ق/1984م؛
ابنبابويه، محمد، الاعتقادات، قم، 1371ش؛ همو، عيون اخبار الرضا (ع)، نجف،
كتابخانة حيدريه؛ همو، من لايحضره الفقيه، به كوشش حسن موسوي خرسان، نجف،
1376ق/1957م؛ ابنجنى، عثمان، الخصائص، به كوشش محمد على نجار، قاهره،
1371ق/1952م؛ ابنحجر عسقلانى، احمد، المطالب العالية، به كوشش حبيب
الرحمان اعظمى، كويت، 1393ق؛ ابنحزم، على، الاحكام، بيروت، 1405ق/
1985م؛ همو، «طوق الحمامة»، رسائل ابن حزم، به كوشش احسان عباس، بيروت،
1987م؛ ابننديم، الفهرست؛ ابواسحاق شيرازي، ابراهيم، التبصرة، به كوشش
محمدحسن هيتو، دمشق، 1403ق/ 1983م؛ ابوالحسين بصري، محمد، المعتمد، به كوشش
محمد حميدالله و ديگران، دمشق، 1385ق/1965م؛ ابونعيم اصفهانى، احمد، حلية
الاولياء، قاهره، 1351ق/1932م؛ ابوهلال عسكري، حسن، الفروق اللغوية، قاهره،
1353ق؛ اشعري، ابوالحسن، مقالات الاسلاميين، به كوشش ريتر، ويسبادن،
1980م؛ برقى، احمد، المحاسن، به كوشش جلالالدين محدث ارموي، تهران،
1331ش؛ «تفسير»، منسوب به نعمانى، ضمن بحار الانوار، بيروت، 1403ق/ 1983م،
ج90؛ جاحظ، عمرو، البيان و التبيين، به كوشش حسن سندوبى، قاهره،
1345ق/1926م؛ دارمى، عبدالله، سنن، دمشق، 1349ق؛ سرخسى، محمد، اصول، به
كوشش ابوالوفا افغانى، حيدرآباد دكن، 1372ق؛ سيد مرتضى، على، الذخيرة، به
كوشش احمد حسينى، قم، 1411ق؛ همو، الذريعة، به كوشش ابوالقاسم گرجى،
تهران، 1348ش؛ سيوطى، الاقتراح، به كوشش احمد محمد قاسم، قاهره، 1396ق/
1976م؛ همو، الدر المنثور، قاهره، 1314ق؛ شافعى، محمد، الرسالة، به كوشش احمد
محمد شاكر، قاهره، 1358ق/1939م؛ شوكانى، محمد، ارشاد الفحول، قاهره، مكتبة
مصطفى البابى الحلبى؛ شيخ الاسلامى، اسعد، «شرح حال، آثار و آراء باقلانى»،
مقالات و بررسيها، 1352ش، شم 13-16؛ صفار، محمد، بصائر الدرجات، تهران، 1404ق؛
طاهري، صدرالدين، «آيا دلالت الفاظ تابع اراده است؟»، مجموعه مقالات دومين
كنفرانس زبانشناسى كاربردي و نظري، تهران، 1373ش؛ طوسى، محمد، عدة الاصول،
به كوشش محمد مهدي نجف، قم، 1403ق؛ همو، الفهرست، به كوشش محمد صادق آل
بحرالعلوم، نجف، كتابخانة مرتضويه؛ عياشى، محمد، التفسير، قم، 1380- 1381ق؛
فارابى، محمد، الالفاظ المستعملة فى المنطق، به كوشش محسن مهدي، تهران،
1404ق؛ فخرالدين رازي، المحصول، به كوشش طه جابر فياض علوانى، عربستان،
1399ق/1979م؛ قرآن كريم؛ كتاب سليم بن قيس، بيروت، 1400ق/ 1980م؛
كلوذانى، محفوظ، التمهيد، بهكوشش محمدبن على بنابراهيم، مكه، 1406ق/
1985م؛ كلينى، محمد، الكافى، به كوشش على اكبر غفاري، تهران، 1377ق؛ مالك
ابن انس، الموطأ، به كوشش محمد فؤاد عبدالباقى، قاهره، 1370ق/ 1951م؛ مسلم
بن حجاج، صحيح، به كوشش محمد فؤاد عبدالباقى، قاهره، 1955م؛ مظفر، محمد
رضا، اصول الفقه، نجف، 1386ق/1967م؛ مفيد، محمد، اوائل المقالات، به كوشش
مهدي محقق، تهران، 1372ش؛ همو، التذكرة، قم، 1413ق؛ ميرزاي قمى،
ابوالقاسم، قوانين الاصول، چ سنگى، 1303ق؛ نجاشى، احمد، الرجال، به كوشش
موسى شبيري زنجانى، قم، 1407ق؛ نهج البلاغة؛ ورجلانى، يوسف، العدل و
الانصاف، مسقط، 1404ق/1984م؛ نيز:
Van Ess, J., X Ibn Kull ? b und die Mi h na n , Oriens, 1967, vols. XVIII- XIX.
احمد پاكتچى