نتيجه آشكار هر مصاحبتى اثرپذيرى
است. ما كه دل به مرحمت اولياء بلاد فرنگ دوخته بوديم متولّى به ولايت ايشان شديم.
و اين حسب حال ما بخت برگشتگان و
فلكزدگان بود كه به هر طرف روى مىكرديم، جمال عالمآراى غرب را مىديديم. اين جز
از خود تهى شدن و از غرب پر شدن نبود. ما از هويت قومى و تاريخى و اسلامى خود دست
مىكشيديم و از آ ن خالى مىشديم تا همچون ظرفى بىمحتوا از مايههاى تفكّر و
تاريخ غرب پر شويم.
بارى اين وضع سنخيتى ما بين ما و غرب
پديد آورد. عقدى ميان ما و غرب بست؛ امّا اين عقد اخوّت و همدلى نبود. پيمان
همرايى و همراهى نبود؛ زيرا سنخيت و نسبت ما با غرب به بر اساس دوستى و برادرى
بلكه بر اساس بندگى و بردگى بود. در اين عقد او خدايگان بود و ما بنده او. او
استاد ازل بود و ما طوطى سخنگو و البتّه آنچه در اين نسبت ناروا مى گنجد، تقليد و
فرمانبرى است و بس.
به هر حال دانسته يا ندانسته با
تابعيت غرب درآمديم.
شايد از اين تسليم دردناكتر نبود.
چه اين سرنوشت محتوم همه كسانى است كه غافلانه در عرصه زين سير مىكنند و خصم خويش
را بازنمىشناسند.
ما هم رمانپرداز و نمايشنامهنويس
پرورديم و روى دايره آورديم. آخر كمال همنشين در ما اثر كرده بود و مىبايست به
طريقى جلوهگرد شود و مگر نه اين است كه حدّ والاى دوستى و ولايت نسبت به كسى
تشبّه جستن به او دل به دست آوردن است؟
خراج از همه اين تعريفها، آنچه به
عنوان واقعيتى تاريخى انكار ناپذير است، قالبهاى بيانى نويافتهاى است كه غرب در
اختيار ما نهاده بود.
از اين نكته نبايد غفلت كرد كه تمدّن
غربى بر اساس اخلاق غرب پديد آمده و با آن رشد كرده بود.
اكنون ما انگشت روى نقطه حسّاس تاريخ
غرب نهادهايم و آن هم ادبيات غرب است كه حديث نفس انسان غربى است.
قالب بيان مناسبت خاص با محتوا بيان
دارد و مغز سخن از قالب آن سوا نيست.
با آوردن اين قالبها چيزى به
همراهشان در عالم ما وارد شد كه عبارت از روح غربى بود.
به هر حال در اين تولّد نو، در اين
رنسانس ما در صورت ممسوخ غربزده، خدايگان آن عالم در ما از روح خود دميد و ما به
دم او حياتى نو آغاز كرديم. اين هم واقعيتى بوده است كه پيوسته از جريان تاريخى
غرب يكى دو قرن عقبتر بودهايم.
يعنى در آستانه قرن بيست هنگامى كه
غرب به پوچى راههايى كه در اين چهارصدساله اخير در پيش گرفته بوده، پس برده و
انگشت حسرت و پشيمانى به دندان مىگزد، ما تازه دفترچه اشعار شاعران رمانتيكشان را
ورق مىزنيم يا خودمان را به داستانهاى خيالى يا عاشقانه مشغول مىكنيم يا از
منظر خوشبينانه رمّانهاى تخيِلى كه علم را نجاتبخش عالم و آدم مىداند، به
آينده سرنوشت و سرنوشت آينده چشم مىدوزيم.
هيهات كه شاعران غافلتر از همه، سر
در اين برهوت نهادند.
يكى با زنجموره ناليد و سخن برآورد
كه:
«پيرمردى كه در آن سوى درختان خزان ديده قدم مىزد، روح چهل سالگى من بود.»
و آن ديگرى ميعادش را در لجنزار
دانست و از حريق گردبادهاى خيالى فرياد سوختن سر داد.
مىدانيم كه اين رسولان دروغين چگونه
فكر منحط خود را در ميان ملّت ما منتشر ساختند.
از نويسندگان و مترجمان آثار دست دوم
اروپايى بگذريم كه يا از نسيم و پروانه و فتنه سخن مىگويند يا از سر فرولغزيده در
لجن شب و از چهل درجه زير آن حرف مىزنند.
نشريات ادوارى هم دامنزننده به اين
آشوبهاى فكرىاند و با نگه داشتن ما بر سر دوراهىها و شرح مدينه آرمانى و تخيّلى
غربى كه در شب هنگام خوابش را ديدهاند، به كار خود مشغولند.
ما در چنين جوّى پرورش يافتهايم و
اينك نيز، مرده ريگ روشنفكرى دهه چهل و پنجاه به دور از فرهنگ سنّتى و مذهبى به
جوى دامن مىزنند كه فضاى آن را ارزشهاى غربى ساختهاند.
ذكر مصيبت در اين باب به درازا
مىكشد ... تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل.
مىتوان مصاديق اين غربزدگى را در
زمينههاى ديگر اجتماعى و فرهنگى نيز جستوجو كرد. اين امر يافتنى است نه بافتنى.
خلاصه كلام آنكه مىبايد در برابر غرب،
تبعات، احكام و ارزش هاى آن به يكباره عصيان كرد و نه گفت و البتّه مراقبت بايد
كرد و توجّه داشت كه اگر او را از در مىرانيم، رخنههاى ديوار را به هم ببنديم كه
اين شيطان رانده شده باز و هنوز به لطايفالحيل سر باز آمدن دارد.
مواظب باشيم كه از حلول اين روح در
كالبد تفكّر و تاريخ خود جلوگيرى كنيم.
بايد دشمن را دور كرد و او را به
مرزهاى جغرافيايى اعتقاد و بلكه گمراهى خودش راند و اين كلام آن فرزانه مرد را
آويزه گوش ساخت كه مى فرمود:
«اجانب و خصوصاً آمريكا در نيم قرن اخير كوشش داشتند و دارند فرهنگ و
برنامههاى فرهنگى و ادبى ما را از محتواى اسلامى و انسانى و ملّى خود خالى و به
جاى آن فرهنگ استعمارى و استبدادى بنشانند. فرهنگ زمان طاغوت ما را تا لب پرتگاه
سقوط كشاند.»