(57176- 57165) روايت شده است كه معاويه با عمرو عاص مشورت كرد تا به
على (ع) نامهاى بنويسد و استاندارى شام را از وى بخواهد، عمرو خنديد و گفت:
معاويه كجايى؟ آيا تو مىتوانى على را بفريبى؟ معاويه گفت: مگر ما از
فرزندان عبد مناف نيستيم؟ عمرو گفت آرى چنين است اما آنها خاندان نبوتند، و تو
نيستى، حالا مىخواهى بنويسى، بنويس، پس معاويه مردى از اهل سكاسك به نام عبد
اللَّه بن عقبه را طلب كرد و به وسيله او نامهاى به اين مضمون به امام (ع) نوشت و
فرستاد: اما بعد، من بر تو چنين گمان مىبردم كه اگر مىدانستى جنگ اين چنين ما را
رنج مىدهد و تو را آزرده خاطر مىكند نه تو، دست به اين كار مىزدى و نه ما، اكنون
بر خردهايمان غلبه يافتهايم و آنچه برايمان باقى است آن است كه كه از گذشته
پشيمان و در آينده به فكر اصلاحيم، در گذشته، ولايت شام را از تو طلب كرده بودم،
كه فرمانى از تو بر گردنم نباشد و تو، آن را نپذيرفتى، اما خدا داد به من آنچه را
كه تو، از من منع كردى، و امروز از تو مىخواهم، همان را كه ديروز خواستم، چرا كه
تو از زندگى هيچ نمىخواهى، جز آنچه را كه من اميد مىبرم، و من از كشتن نمىترسم
مگر به آن اندازه كه تو مىترسى.
به خدا سوگند، لشكريان ضعيف شدند و مردان از بين رفتند و جنگ، عرب را
مىخورد بجز اشخاص باقى ماندهاى كه آخرين لحظات زندگى را مىگذرانند و ما با شما
در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو همسان هستيم، و ما فرزندان عبد مناف هستيم و هيچ
كدام را بر ديگرى برترى نيست مگر آن مقدار فضيلتى كه نه عزيزى را خوار مىكند و نه
آزادى را به بردگى مىكشاند. و السلام وقتى كه امير المؤمنين نامه او را خواند،
بسيار تعجب كرد و سپس به دنبال عبد اللَّه بن ابى رافع كاتبش فرستاد و به او دستور
داد به معاويه بنويس: اما