خود اشاره مىكنند (يعنى آنچه را كه مورد
اشاره قرار مىدهند مثل خودشان مادى هستند)، همين كه مىگوييم موجودات از فلان وقت
پيدا شدهاند آنها را از قديم بودن منع كردهايم و اين كه مىگوييم، بطور قطعى به
وجود آمدهاند ازلى بودنشان را ممنوع ساختهايم، و هنگامى كه گفته مىشود اگر چنين
نمىبود كامل مىشد، دليل بر نقصان و كامل نبودن آنهاست، به آفرينش موجودات خالق
آنها براى عقول تجلى كرد و به آن سبب نيز از ديده شدن با چشمهاى ظاهر مبّرا
مىباشد، حركت و سكون در او يافت نمىشود و چگونه مىتواند چنين باشد با اين كه او
خود آنها را ايجاد فرموده است و چطور ممكن است آنچه را كه خود آشكار ساخته در وى
اثر بگذارد، آيا مىشود كه آفريننده تحت تأثير آفريده خويش قرار گيرد و اگر چنين
شود ذاتش تغيير مىكند، و كنه وجودش تجزيه مىپذيرد و ازلى بودنش باطل مىشود، و
هنگامى كه براى او جلو باشد پشت سر هم خواهد داشت و چون نقصان و عدم كمال همراهش
باشد طالب كمال خواهد بود، و دليل حتمى بر مخلوق بودن او مىباشد كه خود دليل بر
وجود خالقى براى اوست، نه اين كه خود آفريدگار باشد، و سرانجام از اين دايره كه
هيچ چيز در او موثر نيست خارج مىشود.
ذات اقدس بارى تعالى را تغيير و زوال و افولى نيست، كسى را نزاده است
كه خود نيز مولد باشد و از كسى زاده نشده است تا محدود به حدود باشد، برتر است از
آن كه فرزندانى داشته باشد و پاكتر از آن است كه با زنان درآميزد.
دست انديشههاى بلند به دامن كبريائيش نرسد تا وى را محدود سازد، و
تيز هوشى، هوشمندان نتواند نقش او را در خيال تصوير كند، حواس از دركش عاجزند و
دستها از دسترسى و لمسش قاصر. تغيير و گوناگونى در وى راه ندارد و گذشت زمان هيچ
گونه تبديل و دگرگونى در او به وجود نياورد و آمد و شد شبها و روزها وى را كهنه و
سالخورده نسازد، روشنايى و تاريكى تغييرش ندهد. به هيچ يك از اجزاء و جوارح و
اعضاء و عرضى از اعراض و به تغاير و ابعاض، توصيف نمىشود برايش حدّ و نهايتى و
انقطاع و غايتى متصوّر نيست، اشياء وى را در احاطه خود نمىگيرند تا او را پايين و
بالا ببرند، هيچ چيز او را بر خود حمل نمىكند