وسايل بالندگى و مباهات در اختيار داشتند،
برخى پادشاهان و فرمانروايان و برخى ديگر رعيت و فرمانبر ايشان بودند، آنان در
باطن قبرها خزيدند و زمين بر آنها مسلط شده، گوشتهاى آنان را خورده و خونهاى ايشان
را آشاميده، پس در شكاف گورها آن چنان بىحسّ و حركت قرار گرفتند كه نشانى از آنها
پيدا نيست، هول و هراسها ايشان را به وحشت در نمىآورد، و بد حاليها اندوهگينشان
نمىكند، به زمين لرزهها اعتنايى ندارند و به بانگ رعدها گوش نمىدهند، آنان
(مردگان) غايبانى هستند كه كسى در انتظار بازگشتشان نيست و شاهدانى كه حضور
(محسوس) ندارند، اينان روزگارى گردهم بودند و با همديگر انس و الفت داشتند امّا
اكنون از يكديگر جدا و پراكنده شدند، از درازى مدت و دورى جايشان نيست كه خبرى از
آنها به ما نمىرسد و از ديار و خانههاى آنان بانگى بر نمىخيزد، بلكه جامى به
آنها نوشانيدهاند كه زبانشان را لال و گوش ايشان را كر و جنبشهاى آنان را به سكون
مبدّل ساخته است، پس در هنگام بيان حالات خود، بيهوش، مانند افراد به خاك افتاده،
خوابيدهاند، اينها همسايگانى هستند كه با هم انس نمىگيرند، و دوستانى كه به
ديدار همديگر نمىروند، رابطه آشنايى ميانشان كهنه شده و سببهاى برادرى از آنها
بريده شده است، و از اين رو، با آن كه جمعشان زياد است همگى تنهايند و با آن كه با
هم دوست بودهاند، از هم دورند، براى شب، صبحى و براى روز، شامى، نمىشناسند، در
هر كدام از شب يا روز كه مردهاند، همان وقت در نظر آنها ادامه دارد، سختيهاى قبر
و آن جهان را سختتر از آنچه مىترسيدند مشاهده كردند و نشانههاى آن را بزرگتر از
آنچه فرض مىكردند، ديدند، بالاخره دو سرانجام زندگانى (خوبى و بدى) آنان را به آن
جا كه بايد ببرد، برد، و به آخرين درجه چيزى كه از آن مىترسيدند، يا به آن
اميدوار بودند، رسيدند، و اگر به سخن مىآمدند نمىتوانستند آنچه را كه ديده و به
آن برخورد كردهاند، بيان كنند، و اگر چه اثرى از آنها نمانده و خبرى از ايشان
نيست امّا ديدههاى عبرت بين به جانب آنان مىنگرد و گوشهاى خردمندان از آنان
مىشنود كه با زبان حال مىگويند: صورتهاى زيباى با طراوت، چروك و زشت