نكرده است تا گفته شود كه خداوند بدانها
قائم و پابرجاست.» در اين عبارت امام (ع) مىخواهند مكان داشتن را از خداوند سلب
كنند. در وارسته بودن خداوند از داشتن جا و مكان اختلاف نظر فراوان و بحثهايى
طولانى است. در نزد عموم افراد معناى معقولى كه از لفظ «حلول» فهميده مىشود قوام
يافتن موجودى، به وجود ديگرى است كه براى موجود حلول كننده زمينه ثبات و بقا باشد.
روشن است كه اطلاق به اين معنى بر واجب الوجود محال است، زيرا لازم مىآيد كه وجود
حق تابع غير باشد، و اين نياز خداوند را ثابت مىكند و مىدانيم كه هر نيازمندى
ممكن الوجود است.
افضل متأخرين، خواجه نصير الدّين طوسى- كه خداوند او را زنده بدارد- [1] در باره معناى حلول چنين گفته است:
«حلول شيء در شيء، قابل تصور نيست، مگر زمانى كه حلول كننده بدون محلّ تعيّن
پيدا نكند. و چون واجب الوجود به غير خود متّكى نيست، پس محال است در غير خود حلول
داشته باشد.» با روشن شدن معناى حلول و با توجّه به اين كه بودن در مكان و جاى
گرفتن در آن، و دوگانگى مكان با شيء نيازمند به مكان در حقيقت به چيزهايى گفته
مىشود، كه اطلاق حلول بر آنها صحيح باشد. از طرفى چون خداوند متعال منزّه از حلول
است اطلاق اين امور بر خداوند سبحانه تعالى جايز نيست. به همين دليل كه در اشيا
حلول نمىكند، در آنها نيز قرار ندارد. با اين كه در اشيا مكان نگرفته از آنها دور
نيست و با آنها دوگانگى و مبانيت و جدايى نيز ندارد.
(10981- 10972)
قوله عليه السلام: لم يؤده خلق ما ابتدء، و لا تدبير ما ذرء:
«به خاطر آفرينش موجودات خستگى بر خداوند راه نيافته و در اداره امور
نياز به انديشه و فكر پيدا نكرده است.»
[1] به نظر مىرسد كه به هنگام نوشتن اين شرح، خواجه طوسى حيات
داشته است- م.