(صلصلت):
بعضى گفتهاند صلصال گل بدبو مىباشد و از اين قول عرب گرفته شده است كه مىگويد:
صلّ اللحم يعنى گوشت بدبو شد. به قول ديگر گل خشكى است كه هرگاه باد به آن بوزد
صدا دهد گل خشك هر گاه پخته شود عرب به آن فخّار مىگويد. بعضى ديگر گفتهاند هر
گاه گل خشك صداى ممتد بدهد صلصل گفته مىشود و هرگاه در صدايش بازتاب داشته باشد
صلصله گفته مىشود.
(لاطها
بالبلّة): با آب درآميخت و با آن مخلوط كرد. بلّه يعنى رطوبت، بلّه مفرد بل است و
بر وحدت دلالت مىكند.
(لاذب):
حسبان. در اصل لازم بوده است.
(احناء): جمع
حنو: اطراف (اعضاء): جمع عضو، عضو. مانند دست و پا براى حيوان.
(اصلدها): آن
را نرم و محكم قرار داد.
(جبل): خلق،
آفريد.
(وصول): جمع
كثرة براى وصل و به معناى مفاصل است و جمع قلّهاش اوصال است.
(ذهن): در لغت
به معناى زرنگى و حفظ است و در اصطلاح علمى عبارت است از قواى درك كننده مانند عقل
و حسّ باطن.
(فكر): جمع
فكرة و آن قوّهاى است براى نفس كه ادراكات عقلى به وسيله آن انجام مىگيرد.
(انسان): اصل
انسان از انيس گرفته شده و به معنى همدم است. الف و نون آخر آن براى تثنيه است.
بدين شرح كه انس امر نسبى است و جز ميان دو شيء و بيشتر از آن تحقّق پيدا نمىكند
و چون هر يك از انسانها با ديگرى انس مىگيرد، انسان گفته شده و به همين معنى در
زبان عرب كثرت استعمال پيدا كرده است.
(مسائة): غم
و غصه.
(جوارح):
اعضا (اختدام و الاستخدام): داراى يك معنى هستند و آن به خدمت گرفتن است.
(ادوات):
اسباب، ابزار، جمع ادات. الف ادات در جمع تبديل به واو شده زيرا اصل آن واو بوده
است.
(استيداء):
طلب ادا كردن.
(خنوع): خضوع
و خشوع (ابليس): شيطان معروف. گفتهاند ابليس از ابلاس كه به معناى نااميدى و دورى
است گرفته شده. به ابليس، ابليس گفتهاند چون از رحمت خداوند بدور است.