لذّة خلوت شبانه او
در گل قند و شهد و شكّر نيست
مزه باده حضورش در
چشمه سلسبيل و كوثر نيست
آنچه اندر حضور مىيابد
خامه در شرح او توانگر نيست
عوض گريه سحرگاهش
گر بگويد اميد باور نيست
لاجرم آن سعيد فرزانه
در پى تاج و تخت و افسر نيست
هست ايمان باللّهش سدّى
كه چنو صد سد سكندر نيست
بهتر از لا إله إلّا اللّه
هيچ حصنى و برج و سنگر نيست
اندرين كشور بزرگ جهان
جز خداى بزرگ داور نيست
كشتى ممكنات عالم را
جز كه نام خداى لنگر نيست
آنچه پنهان و آشكار بود
جز كه مجلاى يار و مظهر نيست
نيست جز او زدار و من في الدّار
نى كه همسنگ او و همسر نيست
قائل و قيل و قولى و قالا
جز كه اطوار قول مصدر نيست
زين مثل آنچه بايدش گفتن
گفتم و بيش ازين ميسّر نيست
اى كه دورى ز گلشن عشّاق
جانت از بوى خوش معطّر نيست
اى كه غافل ز حال خويشتنى
گويمت چون تو كورى و كر نيست
گر بدى كردهاى ز خود ميدان
گنه مهر و ماه و أختر نيست
تو بهشت خودى و دوزخ خود
جز كه نفس تو مار و أژدر نيست
مسلم همدم هوا و هوس
مشركست و باسم كافر نيست
آن شكمپرور است حيوانى
گر چه نامش حمار و أستر نيست
اى كه خو كردهاى به نادانى
اين ره مردمان بافر نيست
آدمى را درين سراى سپنج
جز بدانش جمال و زيور نيست
علم آب حيات جان باشد
بهر تحصيل سيم يا زر نيست
رو پى مصطفى شوى بوذر
فيض حقّ وقف خاص بوذر نيست
تو در آ از حجاب نفسانى
تا كه بينى هر آنچه مبصر نيست