لگد كوب كرد او را زمانه خار خود را، و
شكاند روزگار قوّت او را، و نگاه كرد بسوى او مرگها از نزديكى، پس آميخت بأو حزن
و اندوهى كه نمىشناخت او را، و غصّه پنهانى كه نيافته بود او را، و متولّد شد در
او سستيهاى مرضها در حالت غايت انس او بصحّت خود.
پس ملتحى شد
بسوى آن چيزى كه عادت داده بودند او را بان طبيبها از فرو نشاندن مايه حرارت
بدواهاى بارد، و حركت دادن مايه برودت بدواهاى حارّ، پس فرو ننشاند باستعمال دواى
بارد مگر اين كه حركت داد حرارت را، و حركت نداد بدواء حارّ مگر بهيجان آورد برودت
را، و معتدل نساخت بچيزى كه مخلوط نمود بان طبيعتهاى حارّه و بارده مگر اين كه مدد
نمود از اين كه طبيعتها هر مادّه كه منشإ درد بود.
تا اين كه سست
شد پرستار او و غافل گرديد مواظب مرض او و درمانده گرديدند اهل و عيال او در صفت
ناخوشى او و لال گرديدند از جواب پرسندگان أحوال او، و اختلاف كردند در نزد او در
غمناك چيزى كه پنهان مىكردند آن را، پس از ايشان يكى مىگفت او بهمين حالتست كه
هست، و يكى ديگر تطميع مىكرد أهل او را برجوع كردن صحّت او، و ديگرى تسلّى مىداد
ايشان را بر مرگ او در حالتى كه يادآورى ايشان مىكرد پيروى گذشتگان پيش از او را.
پس در اين
أثنا كه او بر اين حالت بود بر جناح حركت از دنيا و ترك كردن أحبّا ناگاه عارض شد
او را عارضه از غصّههاى او، پس متحيّر گرديد زيركيهاى نافذه او، و خشك شد رطوبت
زبان او، پس چه بسيار مهمّى از جوابش بود كه شناخت او را پس عاجز از ردّ آن شد، و
چه بسيار از ندا كردن درد آوردنده قلب او بود كه شنيد او را پس خود را به كرى زد
بجهت عدم قدرت بر جواب، آن ندا از بزرگى بود كه هميشه تعظيم مىكرد او را مثل پدر،
يا از كوچكى بود كه هميشه مهربانى مىكرد بأو مثل أولاد، و بدرستى كه مرگ ر است
سختيهائى كه دشوارترند از اين كه استيعاب وصف آنها شود، يا اين كه راست آيد شرح
آنها بعقلهاى أهل دنيا