غم گرفت و دست غم بر سينه زد
سنگ ماتم بر دل آئينه زد
دل يتيم و دربدر شد، واى من
امّتِ دل خون جگر شد، واى من
عقل مجنون شد خدايا چاره چيست
چاره اين عاشق بيچاره چيست
فطرت آشفته جان بيتاب شد
غيرت سرگشته چون گرداب شد
فكرتم مانند مو باريك شد
ذهن سبز روشنم تاريك شد
ديو غصه تيشه زد بر ريشهام
پاره شد سررشته انديشهام
خون درون رگرگم سيماب شد
شمع چشمم قطرهقطره آب شد
واى من گرديده آتش قوت دل
مىچكد از ديدهام ياقوت دل