كه ما را كشته گشتن، هست عادت
ندارد كس جز، از ما اين سعادت
(1)
به بكر پور حمران بد ستاده
بر آن بدسگال كفر زاده
بدو فرمود سالار ستمگر
كه مسلم را به بام قصر مىبر
ز پيكر دو ركن، نيكو سرش را
نگون انداز آنگه پيكرش را
چنان فرمود كاى شوم بداختر
وصيّت واجبست از شرع انور
كه اين امر آمد از ختمى پناهى
بگفتش كن وصيّت هر چه خواهى
در آن مجمع نظر افكند آن شاه
به پور سعد از دين گشته، گمراه
بفرمودش كه از من اين وصيّت
بجاى آور، تو از روى مروّت
اگر چه با من اندر كين و طيشى
و ليكن هر چه باشد از قريشى
ز جور چرخ و از اطوار ايّام
مرا محصول اين شهر آمده وام
تو آن اسب و مر اين شمشير و جوشن
بده در وجه اين وام معيّن
چو پور سعد بشنيد اين سخن را
به خشم آورد، شاه ذو المنن را
براى گفتن احسنت و شاباش
نظر گرداند از رويش، چون خفّاش
عبيد اللَّه گفت اى بىحميّت
ز مسلم كن قبول، اكنون وصيّت
پس از اين گفتگو مير سعادت
روان شد سوى معراج شهادت
به بام قصر شد عمزاده شاه
دهان پر خون و دل پر ناله و آه
چو ديد از زندگانى بىوفائى
صبا را گفت اى پيك خدائى