بهگفتش دختر سلطان والا
كه آن كس را كه خواهى هست، اينجا
چو اين بشنيد خود برداشت سرپوش
چو جان بگرفت آن سر را در آغوش
بگفت اى سرور و سالار اسلام
ز قتلت مر مرا روز است چون شام
پدر! بعد از تو محنتها كشيدم
بيابانها و صحراها دويدم
همى گفتندمان در كوفه و شام
كه اينان خارجند از دين اسلام
مرا بعد از تو اى شاه يگانه
پرستارى نبد جز تازيانه
ز كعب نيزه و از ضرب سيلى
تنم چون آسمان گشته است نيلى
بدان سر جمله آن جور و ستمها
بيان كردىّ و آن درد و ألمها
بيان كرد و بهگفت اى شاه محشر!
تو برگو كى بريدت سر ز پيكر؟
كدامين ظالم اى سلطان مظلوم؟
تو را از زندگانى كرد محروم؟
مرا در خورد سالى دربدر كرد
اسير و دستگير و بىپدر كرد
همى گفت و سر شاهش در آغوش
بناگه گشت از گفتار خاموش
بريد آن مرغ خوش الحان، نفس را
به خاك افكند اين خاكى قفس را
پريد از اين جهان و در جنان شد
در آغوش بتولش آشيان شد
خديو بانوان دريافت آن حال
كه پرّيده است مرغ بىپر و بال
به بالينش نشست آن غم رسيده
به گرد او زنان داغ ديده
فغان برداشتندى از دل تنگ
به آه و ناله گشتندى همآهنگ