حجازى بانوان دل شكسته
به گرداگرد آن كودك نشسته
خرابه جايشان با آن ستمها
بهانه طفلشان سربار غمها
ز آه و ناله و از بانك و افغان
يزيد از خواب برپا شد هراسان
بهگفتا كاين فغان و ناله از كيست؟
خروش و گريه و فرياد از چيست؟
بگفتش از نديمان كاى ستمگر
بود اين ناله از آل پيمبر
يكى كودك ز شاه سر بريده
در اين ساعت پدر در خواب ديده
كنون خواهد پدر، از عمّه خويش
وز اين خواهش جگرها را كند ريش
چو اين بشنيد آن مردود يزدان
بگفتا چاره كار است آسان
سر بابش بريد، اين دم به سويش
چو بيند سر برآيد آرزويش
همان طشت و همان سر قوم گمراه
بياوردند نزد لشكر آه
يكى سرپوش بد بر روى آن سر
نقاب آسا بروى مهر أنور
ببين جور و ستم كان شاه دلريش
بسر آمد بنزد دختر خويش
چو ديدند آن اسيران پريشان
سر سالار دين شد نزد ايشان
به استقبال آن سر، جمله يكسر
ندانستند پاى خويش از سر
به پيش روى كودك سر نهادند
ز نو بر دل، غم ديگر نهادند
به ناموس خدا آن كودك زار
بگفت اى عمّه دلريش افكار
چه باشد زير اين منديل مستور
كه جز بابا نداريم هيچ منظور