نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 471
قضيه، نه ماه گذشت.
(1) روزى بعد از اينكه
با هارون غذا خوردم، به خانه آمدم. وقتى كه وارد خانه شدم، شخصى كه لباسهايم را
نگه مىداشت، بقچهاى را با نامهاى زيبا كه مهرش خشك بود، آورد و گفت: هم اكنون
اين را شخصى آورد و گفت: وقتى كه سرورت آمد اين را فورى به او برسان.
على بن يقطين مىگويد:
نامه را باز كردم، ديدم كه در آن نوشته شده: «اى على! اكنون وقت نياز تو به اين
قباست». بقچه را باز كردم و قبا را ديدم و شناختم.
خادم هارون بدون اذن و
اجازه وارد شد و گفت: نزد امير مؤمنان بيا.
گفتم: چه حادثهاى رخ
داده است؟
گفت: نمىدانم.
پس سوار مركبم شدم و بر
او وارد گشتم و ديدم عمر بن بزيع مقابل او ايستاده است. هارون گفت: قبايى كه به تو
بخشيده بودم چه كردى؟! گفتم: امير مؤمنان فراوان به من خلعت دادهاند از قبا و غير
آن، از كدام مىپرسى؟
هارون گفت: قباى ديباج
سياه رومى زر دوخت.
گفتم: گاهى از آن
استفاده مىكنم؛ بعضى وقتها پوشيدهام و در آن چند ركعت نماز خواندهام. و امروز
وقتى از نزد امير مؤمنان برگشتم آن را خواستم تا بپوشم.
هارون به عمر بن بزيع
نگاه كرد و عمر گفت: دستور بده كسى را بفرستند تا آن را بياورند.
من نيز خادمم را فرستادم
تا اينكه آن را آورد. وقتى كه هارون آن را ديد، گفت: اى عمر! ديگر سزاوار نيست از
تو در باره على حرفى را بپذيريم. و دستور داد كه پنجاه هزار درهم به من بدهند.
درهمها را با قبا به خانه آوردم.
على بن يقطين مىگويد:
آن سعايتكننده پسر عمويم بود كه خدا را شكر مىكنم كه رويش را سياه گرداند و
تكذيبش نمود[1].