نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 240
گفتم: اهل كجا هستى؟
گفت: مغرب.
(1) پرسيدم: از كجا مرا
شناختى؟
گفت: كسى را در خواب
ديدم كه به من گفت: على بن ابى حمزه را درياب، و حوايج خود را از او بخواه و تو را
به من نشان داد.
على بن ابى حمزه
مىگويد: گفتم اينجا بنشين تا طوافم را تمام كنم و نزد تو بيايم. پس رفتم و طواف
نموده، برگشتم و با او صحبت كردم. او را شخصى عاقل و فهميده يافتم. از من با اصرار
خواست كه او را پيش موسى بن جعفر- 7- ببرم و من نيز چنين كردم.
وقتى حضرت او را ديد، به
او فرمود: اى يعقوب بن يزيد! تو ديروز آمدى و ميان تو و برادرت در فلان مكان،
خصومتى رخ داد و كار به ناسزا گويى كشيده شده است. اين عمل شما از آيين ما نيست. و
ما شيعيان خود را اين چنين دستور نمىدهيم. از خدا بترس؛ زيرا شما به زودى به
وسيله مرگ، از هم جدا خواهيد شد.
اما برادرت در مسافرتى
قبل از آنكه به خانوادهاش برسد، مىميرد. و تو از كرده خود پشيمان مىشوى؛ چون
شما از هم قطع رحم مىكنيد و به هم پشت مىنماييد، خداوند نيز عمر شما را قطع
مىكند.
آن مرد پرسيد: يا بن
رسول اللَّه! اجل من چه وقت فرا خواهد رسيد؟
فرمود: اجل تو هم رسيده
بود اما در فلان منزل، به عموى خود صله رحم كردى و خدا مرگ تو را تا بيست سال
ديگر، به تأخير انداخت.
على بن ابى حمزه
مىگويد: آن مرد را سال آينده در مكّه ملاقات كردم و به من گفت: برادرش قبل از
اينكه به شهر خودش برسد، در راه مرد و همان جا دفن كردند[1].
[1] بحار: 48/ 37، حديث 8. و مستدرك الوسائل: 9/
136.
نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 240