نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 180
گفتم: يا رسول اللَّه! من از امّت تو هستم! فرمود: على- 7- هم تو را سيراب نمىكند. گريه كردم و گفتم: من از شيعيان او هستم.
فرمود: «تو همسايهاى
دارى كه على- 7- را لعن مىكند ولى تو او را نهى نمىكنى!».
گفتم: من مرد ضعيفى هستم
و او از نزديكان سلطان است.
در اين حال حضرت، خنجر
تيزى بيرون آورد و به من داد و فرمود: برو سر او را ببر.
خنجر را گرفتم و به خانه
او آمدم و در را باز ديدم، وارد شدم، ديدم خوابيده است. سرش را بريدم و پيش پيامبر
برگشتم. گفتم: او را كشتم و اين خنجر به خون آلوده شده است.
فرمود: «آن را به من
بده».
سپس به امام حسن فرمود:
«او را سيراب كن».
وقتى كه صبح شد. و من
بيدار شدم، نالهاى شنيدم. پرسيدم چيست؟ گفتند:
سر فلانى در رختخوابش
بريده شده است. بعد از چند ساعت، امير شهر دستور داد همسايههاى او را گرفتند. پيش
او رفتم گفتم: اى امير! از خدا بترس، اين مردمى را كه دستگير نمودهاى اينها
بىگناه هستند و داستان خواب خويش را برايش نقل نمودم. او نيز آنها را آزاد كرد[1].
جنگ نهروان
(1) 48- وقتى كه على-
7- به سوى نهروان حركت كرد، شخصى به نام جندب، در حق بودن كار آن حضرت
به شك افتاد. على- 7- به او فرمود:
«با من باش و جدا نشو».
او نيز با آن حضرت بود
تا به حدود نهروان رسيدند قبل از ظهر نگاهى به قنبر كرد و دستور داد براى وضو آب
بياورد و اذان بگويد: در حال وضو بود كه پيكى آمد