نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 130
چادرى جز چادر ابو سفيان نديدم. پيش او بزرگان قريش نشسته
بودند. در برابرشان هيزمى را آتش زده بودند. گاه شعلهور مىشد و گاه باد خاموش
مىكرد. رفتم و در بين آنها نشستم.
(1) ابو سفيان گفت: ما
قدرت داريم با نيروى زمين بجنگيم ولى طاقت مقابله با نيروى آسمان را نداريم. هر كس
از كسى كه در كنارش نشسته بپرسد تا بفهميم جاسوسى از طرف محمّد اينجا نيست.
حذيفه مىگويد: بىدرنگ
از كسى كه در سمت راستم نشسته بود، پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: خالد بن وليد. و از كسى
كه سمت چپم بود، پرسيدم، گفت:
فلان ولى كسى از من
نپرسيد كه تو كيستى؟
سپس ابو سفيان به خالد
گفت: برو مردم را براى حركت جمع كن تا به همديگر ملحق شوند و من در ساقه[1] و تو در جلو
لشكر قرار بگير يا اينكه تو در ساقه و عقب سپاه باش.
خالد گفت: بلكه من پيش
از سپاه و تو در دنبال آن باش.
همه رفتند ابو سفيان عقب
ماند. و از چادر خارج شد، من هم در سايه او مىرفتم. سوار شترش- كه پاى آن بسته
بود- شد و با عجله، پيوسته به شتر تازيانه مىزد تا اينكه فهميد پاى او بسته است.
پياده شد و پاى شتر را باز كرد. به آسانى مىتوانستم او را بكشم، قصد كشتن او را
نمودم ولى سفارش پيامبر- 6- به يادم آمد كه فرمود: «هيچ كارى
انجام نده تا به سوى من برگردى» لذا به او آزارى نرساندم و برگشتم. صبح شده بود پس
خدا را شكر كردم.
سپس پيامبر هم نماز صبح
را با مردم خواند. و شخصى گفت: كسى از جاى
[1] در ازمنه قديم هر لشكرى پنج قسمت داشت؛ عدهاى
جلو مىرفتند و از مواضع و نيروهاى دشمن كسب اطلاع مىنمودند كه به آنها« مقدمه»
گفته مىشد و يك قسمت در طرف راست بود كه« ميمنه» نام داشت و برخى كه در جانب چپ
سپاه بودند آنها« ميسره» ناميده مىشد و قسمتى هم در دنبال سپاه بود كه به آن«
ساقه» مىگفتند. و يك عده هم در وسط سپاه بودند كه به آنها قلب سپاه مىگفتند.
فرمانده، پادشاه و يا خليفه، در اين قسمت، جاى داشت.
نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 130