responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد    جلد : 2  صفحه : 390

ديدم مردم در اطراف شيخى اجتماع كرده‌اند، پرسيدم: او كيست؟

گفتند: شيخ شهر است.

من نيز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم، ولى او گفت: دليلى بر سيادتت بياور؟ و توجّهى به من نكرد و من هم به مسجد بازگشتم.

در راه پير مردى را در مغازه‌اى ديدم كه تعدادى در اطرافش جمع‌اند، پرسيدم: او كيست؟ گفتند: او شخصى مجوسى است، با خود گفتم: نزد او بروم شايد فرجى شود؟ لذا نزد وى رفته و جريان را شرح دادم.

او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر كن، تا به اينجا بيايد، پس از چند لحظه بانويى با چند كنيز بيرون آمد.

شوهرش به او گفت: با اين زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بياور؟

سيده مى‌گويد: همراه اين زن به منزل او آمديم و جايى را در خانه‌اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهاى فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراكها را به ما داد و آن شب را به راحتى سپرى كرديم.

در نيمه‌هاى شب شيخ مسلمان شهر در خواب ديد، قيامت برپاست و پرچم پيامبر 6 بر بالاى سرش بلند شد.

در آنجا قصرى سبز را ديد و پرسيد: اين قصر از آن كيست؟

پيامبر 6 فرمود: از آن يك مسلمان است.

شيخ جلو مى‌رود و پيامبر 6 از او روى مى‌گرداند عرض مى‌كند: يا رسول اللَّه 6 من مسلمانم چرا از من اعراض مى‌كنى؟

فرمود: دليل بياور كه مسلمانى؟

شيخ سرگردان شد، و نتوانست چيزى بگويد.

پيامبر 6 فرمود: فراموش كردى، آن كلامى را كه به آن زن علوى گفتى؟ و

نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد    جلد : 2  صفحه : 390
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست