نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 389
من زنى علويه هستم و چهار دختر يتيم دارم كه در اين ايّام
پدرشان درگذشته است، و امروز چهار روز است كه چيزى نخوردهايم؟! و اكنون گوشت
«ميته» بر ايمان حلال شده؟ و حال مىخواهم اين ميته را ببرم، تا بچهها بخورند؟
عبد اللَّه گويد: با خود
گفتم: واى بر تو، كجا چنين فرصتى براى خدمت پيدا مىشود؟ به او گفتم: دامنت را
بگشا، و سپس همه دينارها را در دامنش ريختم، و چنان خوشحال شد، كه نمىدانست چطور
راه برود.
وى مىگويد: به منزل
بازگشتم و از فكر حجّ بيرون آمدم، و بعد راه شهر خويش را در پيش گرفتم، و در آنجا
ماندم، تا مردم بازگشتند و براى ديدن دوستان و همسايگانم كه از حجّ بازگشته بودند
از خانه بيرون آمدم، و به هر كدام، مىگفتم: حجّت قبول، مىگفت: خدا حجّ تو را هم
قبول كند، و ما تو را در فلان مكان ديديم؟ و آنقدر گفتند: تا من حيران شدم.
آنگاه پيامبر 6 را در خواب ديدم كه مىفرمود: اى عبد اللَّه گرفتارى
فرزندانم را برطرف كردى، حال از خدا خواستهام، تا فرشتهاى به صورت تو به انجام
حجّ بفرستد و هر ساله تا قيامت از طرف تو آن را انجام دهد، چه به حجّ بروى و چه
نروى؟!.
نتايج خدمت به سادات
داستانى ديگر را «ابن
جوزى» نقل مىكند كه: در بلخ مردى علوى زندگى مىكرد تا اينكه بيمار شد و بعد از
دنيا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم
به سمرقند رفتم، تا مردم كمتر ما را سرزنش كنند اتفاقا در سرماى شديد وارد اين شهر
شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم براى تهيّه چيزى بيرون آمدم.
نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 389