از كتاب «كافى» از زكريّا بن يحيى بن نعمان صيرفىّ روايت است كه گفت:
شنيدم علىّ بن جعفر را كه با حسن بن حسين بن علىّ بن حسين گفتگو داشت و مىگفت:
تحقيقاً خداوند أبو الحسن الرّضا 7 را يارى كرد. حسن گفت: آرى سوگند به
خدا، فدايت شوم؛ برادران او با او از در بغى و ستم وارد شدند.
علىّ بن جعفر گفت: آرى سوگند به خدا؛ و ما هم كه عموهاى وى محسوب
مىشديم با او ستم نموديم.
حسن گفت: فدايت شوم، شما با او چكار كرديد؟ براى من بازگو كنيد، زيرا
كه در مجلس شما حضور نداشتم.
علىّ بن جعفر گفت: برادران امام رضا و همچنين ما عموهايش، همگى به او
گفتيم: تا به حال در ميان ما امامى با چهره تند و سياه رنگ نيامده است.
امام رضا به آنها گفت: او پسر من است. آنها گفتند: رسول خدا صلّى
الله عليه و آله و سلّم به حكم قيافه شناسان تن در داده است، اينك قاضى و حاكم
ميان ما و ميان تو قيافه شناسان هستند. حضرت فرمود: شما بفرستيد به دنبالشان
بيايند، و امّا من نمىفرستم. و آنان را از مطلب و مرادتان با خبر نكنيد، و شما در
خانههاى خود بمانيد!
چون قيافه شناسان آمدند، و ما در بستان نشستيم و عموهاى حضرت و
برادرانش و خواهرانش صفّ بستند، و به حضرت امام رضا 7 جُبّهاى پشمينه
پوشاندند و يك كلاه (قَلَنْسُوَه) برزگرى و كار بر سرش نهادند و بر گردنش يك بيل
نهادند، و به او گفتند: تو داخل بستان برو بطوريكه خود را نشان دهى كه چون كارگر
عمله در آنجا به كار اشتغال دارى! و سپس حضرت أبو جعفر امام
نام کتاب : روح مجرد (يادنامه موحد عظيم و عارف كبير حاج سيد هاشم موسوى حداد) نویسنده : حسينى طهرانى، سید محمد حسين جلد : 1 صفحه : 232