«و پروردگار تو آنچه را كه بخواهد مىآفريند و اختيار ميكند. براى
اين مردم ممكن الوجود اختيار و انتخابى نيست. منزّه و عالى مرتبه است خداوند، از
شركى كه به او مىآورند
». حتّى نگو: من خدا را ميخواهم! تو چه كسى هستى كه خدا را بخواهى؟!
تو نتوانستهاى و نخواهى توانست او را بخواهى و طلب كنى! او لا محدود و تو محدودى!
و طلب تو كه با نفس تو و ناشى از نفس توست محدود است؛ و هرگز با آن، خداوند را كه
لا يتناهى است نمىتوانى بخواهى و طلب كنى! چرا كه آن خداى مطلوب تو در چارچوب طلب
توست، و محدود و مقيّد به خواست توست، و وارد در ظرف نفس توست به علّت طلب تو.
بنابراين آن خدا، خدا نيست. آن، خداى متصوَّر و متخيَّل و متوهَّمِ به صورت و وَهم
و خيال توست، و در حقيقت، نفس توست كه آنرا خداى پنداشتهاى
! بناءً علَيهذا دست از طلب خود بردار! و با خود اين آرزو را به گور
ببر كه بتوانى خداوند را ببينى و يا به لقاى او برسى و يا او را طلب كنى! تو خودت
را از طلب بيرون بياور، و از خواست و طلبت كه تا به حال داشتهاى صرف نظر كن و
خودت را به خدا بسپار؛ بگذار او براى تو بخواهد، و او براى تو طلب كند!
در اينصورت ديگر تو به خدا نرسيدهاى همانطور كه نرسيده بودى و
نخواهى رسيد. امّا چون از طلب و خواست بيرون شدى و زمامت را به دست او سپردى، و او
ترا در معارج و مدارج كمال كه حقيقتش سير إلى الله با فناى مراحل و منازل و آثار
نفس و بالاخره اندكاك و فناى تمام هستى و وجودت در هستى و وجود ذات اقدس وى
مىباشد سير داد، خدا خدا را شناخته است، نه