گاهى ز اشراق رخ مهرآفرينش
بر آسمان جان دهد رشك ضيا را
گاهى ز زلف مشكساى دلربايش
آشفته خود مىكند احوال ما را
دل در ميان اصبعين اوست دايم
از قبض و بسطش فهم كن اين مدّعا را
اللّه قد خلقكم اطوارا اى قوم
كيف فلا ترجون للّه وقارا
در آستان لطف آن محبوب يكتا
دريوزهگر بينم همه شاه و گدا را
تسبيحگوى ذات پاك لا يزالش
بنگر ز ذرّات ثريّا تا ثرى را
بنيوش از من باش دايم در حضورش
تا در حضور او چهها يابى چهها را
گر تار و پود بودم از هم برشكافى
جز او نخواهى يافت اين دولتسرا را
در چشم حق بينم من او، او من نباشد
يكتاپرستم من نمىدانم دو تا را
عشق منش از گفته استاد نبود
نوشيدهام با شير مادر اين غذا را
تنها نه من سرگشتهام زانرو كه بينم
نالان و سرگردان او ارض و سما را