اى دل بدر كن از سرت كبر و ريا را
خواهى اگر بينى جمال كبريا را
تا با خودى بيگانهاى از آشنايان
بيگانه شو از خودشناسى آشنا را
عنقاى اوج قاف قرب قاب قوسين
در زير پر بگرفته كلّ ماسوا را
در پايتخت كشور دل پادشاهى
منگر مگر سلطان يهدى من يشا را
مرآت اسما و صفات حق بود دل
مشكن چنين آيينه ايزدنما را
اى همدم كرّوبيان عالم قدس
از خود بدر كن لشكر ديو دغا را
تا از سواد و از خيال و از بياضت
فانى شوى بينى جمال جانفزا را
گر جذبهاى از جانب جانانه يابى
بازيچه خوانى جذب كاه و كهربا را