نام کتاب : عرفان اسلامى تفسير مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه نویسنده : انصاريان، حسين جلد : 1 صفحه : 367
ستمگر سخت عصبانى شد و خودش رفت، فرياد زد:
كيستى كه علاوه بر نزديك شدن به قصر من دو نفر از ياران ما را كشتى؟ گفت: مگر مرا
نمىشناسى، گفت: نه، گفت: من فرشته مرگم.
سلطان از شنيدن نام او بر خود لرزيد و شمشير از كفش افتاد، خواست
فرار كند فرشته مرگ گفت: كجا مىروى؟ من مأمور گرفتن جان توام، گفت: به من مهلت
بده، براى وصيت و خداحافظى نزد اهل و عيالم بروم، ملكالموت گفت: چرا كارهاى نيكو
را در زمانى كه مهلت داشتى انجام ندادى؟ اين را گفت و جان آن ظالم را گرفت.
از آنجا نزد آن مرد خدا رفت و گفت: بشارت كه من عزرائيل هستم شر آن
ستمگر را از سر مردم بريدم! آنگاه خواست برگردد خطاب رسيد: اى ملك الموت! عمر
بنده صالح من سر آمده است، او را نيز قبض روح كن. ملك الموت گفت: هماكنون من
مأمور قبض روح تو شدم، گفت: مرا مهلت مىدهى تا به شهر رفته با زن و فرزندانم عهدى
تازه كنم و با آنان خداحافظى نمايم؟ خطاب رسيد: به او مهلت بده، فرمود: مهلت دارى،
قدم اول را كه برداشت لحظهاى در فكر رفت و از رفتن پشيمان شد، گفت: اى ملك الموت!
من مىترسم با ديدن زن و بچه تغييرى در من حاصل شود و به خاطر آن تغيير از عنايت
حق محروم شوم، من نمىخواهم ملاقات با زن و فرزند را به لقاى او ترجيح دهم؛ مرا
قبض روح كن كه خدا براى زن و فرزند من از من بهتر است!
او صاحبخانه را خواست
هم چنين در آن تفسير آمده است:
يكى از اولياى خدا براى انجام فريضه حج عازم سفر شد طفل ده يا دوازده
سالهاش گفت: كجا مىروى؟ گفت: بيت الله، طفل در عالم كودكى تصور كرد
نام کتاب : عرفان اسلامى تفسير مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه نویسنده : انصاريان، حسين جلد : 1 صفحه : 367