نام کتاب : عبرتآموز نویسنده : انصاريان، حسين جلد : 1 صفحه : 234
ناگاه ديد آن زن بالاى سرش ايستاده، سر به
سوى او برداشت و گفت: تو انسانى يا جن؟ گفت: انسانم. بى آنكه با او سخنى گويد با
او چنان نشست كه مرد با همسرش مىنشيند. چون آماده نزديكى با او شد زن لرزان و
پريشان گشت.
راهزن به او گفت: چرا پريشان شدى؟ زن گفت: از اين مىترسم و با دست
اشاره به عالم بالا كرد. مرد گفت: مگر چنين كارى كردهاى؟ زن گفت: نه به عزت خدا
سوگند. مرد گفت: تو از خدا چنين مىترسى در صورتى كه چنين كارى نكردهاى و من تو
را مجبور به اين كار مىكنم، به خدا سوگند من به پريشانى و ترس از خدا از تو
سزاوارترم. سپس كارى نكرده برخاست و به سوى خانوادهاش رفت و همواره در انديشه
توبه و بازگشت بود.
روزى در مسير راه به راهبى برخورد در حالى كه آفتاب داغ بر سر آنها
مىتابيد. راهب به جوان گفت: دعا كن تا خدا ابرى بر سر ما آرد كه آفتاب ما را
مىسوزاند. جوان گفت: من براى خود نزد خدا كار نيكى نمىبينم تا جرأت كنم چيزى از
او بخواهم. راهب گفت: پس من دعا مىكنم و تو آمين بگو. گفت: آرى خوبست. راهب دعا
مىكرد و جوان آمين مىگفت، به زودى ابرى بر سر آنها سايه انداخت، هر دو پارهاى
از روز را زير ابر راه رفتند تا سر دو راهى رسيدند، جوان از يك راه و راهب از راه
ديگر رفت و ابر همراه جوان شد!
راهب گفت: تو بهتر از منى، دعا به خاطر تو مستجاب شد نه به خاطر من،
گزارش وضع خود را به من بگو. جوان داستان آن زن را بيان كرد. راهب گفت:
چون ترس از خدا تو را گرفت گذشتهات آمرزيده شد، اكنون مواظب باش كه
در آينده چگونه باشى[1].