responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : عبرت‌آموز نویسنده : انصاريان، حسين    جلد : 1  صفحه : 215

رحمت و لطف خدا به جوان زمان داود

شيخ صدوق روايت مى‌كند: داود 7 مجلسى داشت كه جوانى در آن شركت مى‌كرد، آن جوان بسيار ضعيف و لاغر بود و سكوتى زياد و طولانى داشت.

روزى ملك الموت به محضر داود آمد در حالى كه نگاه ويژه‌اى به آن جوان داشت، داود گفت: به او نظر دارى؟ گفت: آرى، مأمورم هفت روز ديگر او را قبض روح كنم. داود دلش سوخت و به او رحمت آورد، به وى گفت: اى جوان همسر دارى؟ گفت: نه، تاكنون ازدواج نكرده‌ام.

داود گفت: نزد فلان كس كه داراى منزلتى بزرگ است برو و به او بگو: داود گفت: دخترت را به همسرى من درآور و با مهيا كردن مقدمات كار در اين شب عروسى كن. سپس پول فراوانى در اختيار جوان گذاشت و گفت: اين هم پول، هرچه لازم است با خود ببر و پس از هفت روز به نزد من بيا.

جوان رفت و پس از هفت روز كه از عروسى او گذشته بود به محضر داود آمد. داود به او گفت: در چه حالى؟ گفت: حالم از تو بهتر است. ولى داود هرچه انتظار كشيد كه جوان قبض روح شود خبرى نشد؛ به جوان فرمود: برو هفت روز ديگر بيا.

جوان رفت و هفت روز ديگر بازگشت، باز از قبض روحش خبرى نشد؛ فرمود: برو هفت روز ديگر بيا. رفت و هفت روز بعد برگشت. آن روز ملك الموت به محضر داود آمد، به او گفت: تو نگفتى بايد او را قبض روح كنم؟

گفت: چرا. فرمود: پس چرا سه هفت روز گذشت و او را قبض روح نكردى؟! گفت: داود! خدا به خاطر رحم تو بر او به او رحم كرد و تا سى سال به او مهلت حيات داد[1].


[1] - بحار الانوار: 4/ 111، باب 3، حديث 31.

نام کتاب : عبرت‌آموز نویسنده : انصاريان، حسين    جلد : 1  صفحه : 215
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست