نام کتاب : عبرتآموز نویسنده : انصاريان، حسين جلد : 1 صفحه : 214
[حرف راء]
راستگو و تائب
ابوعمر زجاجى انسانى وارسته و نيكوكار بود، مىگويد: مادرم از دنيا
رفت، خانهاى را از او به ارث بردم، خانه را به پنجاه دينار فروختم و عازم حج شدم.
چون به سرزمين نينوا رسيدم، دزدى بيابانى در برابرم سبز شد، به من
گفت: چه دارى؟ در درونم گذشت راستى و صدق امرى پسنديده و مورد دستور خداوند است،
خوب است به اين دزد حقيقت مطلب را بگويم. گفتم: مرا كيسهاى است كه بيش از پنجاه
دينار در درون آن نيست. گفت: كيسه را به من بده. كيسه را به او دادم، شمرد و سپس
باز گرداند، گفتم: چه شد؟ گفت: آمدم پول تو را ببرم، راستى تو مرا برد. از چهرهاش
نور ندامت پديدار شد، معلوم بود در درونش از وضع گذشته خود توبه كرده، از مركب
پياده شد، به من گفت: سوار شو، گفتم:
از به سوارى ندارم. اصرار كرد سوار شدم، او هم به دنبال من پياده به
حركت آمد. به ميقات رسيديم، به حال احرام درآمد، آنگاه به جانب حرم شتافت، تمام
اعمال حج را در كنار من به جاى آورد، بعد از آن از دنيا رفت[1]!
راه كسب مقام و بىنيازى و راحتى نعمت
بيدارى فرموده: چهار چيز را در چهار چيز طلب كرديم ولى راهش را
اشتباه كرديم، ديديم در چهار چيز ديگر است: بىنيازى را در ثروت و مال طلبيديم، در
قناعت يافتيم؛ مقام را در حسب طالب شديم، در تقوا پيدا كرديم؛ راحتى را در زيادى
مال خواستيم، در كمى مال ديديم؛ نعمت را در لباس و خوراك و رسيدن به لذتها طلب
كرديم، ولى در سلامت بدن يافتيم[2].