نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 511
ور
هنرى دارى 63
و هفتاد عيب
دوست
نبيند بجز آن يك هنر
حكايت (6)
شبى ياد دارم كه يارى عزيز از در درآمد. چنان بيخود از جاى برجستم كه
چراغم به آستين كشته شد 64.
سرى
طيف من يجلو بطلعته الدّجى
65- 66 شگفت
آمد از بختم كه اين دولت از كجا
بنشست و عتاب آغاز كرد كه مرا در حال كه بديدى چراغ بكشتى به چه
معنى؟ گفتم به دو معنى: يكى آنكه 67
گمان بردم كه آفتاب برآمد و ديگر آنكه اين بيتم بخاطر بگذشت:
68
چون 69 گرانى بپيش شمع آيد
خيزش
اندر ميان جمع بكش
ور
شكرخندهاى است شيرينلب
آستينش
بگير و شمع بكش
حكايت (7)
يكى دوستى را كه زمانها نديده بود گفت: كجايى كه مشتاق بودهام! گفت:
70 مشتاقى به كه ملولى.
71
دير آمدى اى نگار سرمست
زودت
ندهيم دامن از دست
معشوقه
كه دير دير بينند
آخر
كم از آنكه سير بينند
شاهد كه با رفيقان آيد به جفا كردن آمده است به حكم آنكه از 72 غيرت و
73 مضادت خالى نباشد.
اذا
جئتنى فى رفقة لتزورنى 74- 75
و
ان جئت فى صلح فانت محارب
نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 511