نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 510
گفتا: سخنى بمن چرا نگويى كه هم از حلقه
درويشانم بلكه حلقه بگوش ايشانم.
آنگه بقوت 50
استيناس محبوب از ميان 51
تلاطم 52 امواج محبت سر برآورد و گفت:
53
عجب است با وجودت كه وجود من بماند
تو
بگفتن اندر آيى و مرا سخن بماند
اين بگفت و نعرهاى زد و جان به حق تسليم كرد.
54
عجب از كشته نباشد بدر خيمه دوست
عجب
از زنده كه چون جان بدر آورد سليم
حكايت (5)
يكى را از متعلّمان، كمال 55 بهجتى بود و 56
طيب لهجتى، و معلم از آنجا كه حسّ بشريّت است با حسن
57 بشره او معاملتى داشت. زجر و توبيخى كه بر كودكان كردى در حق وى روا
نداشتى و وقتى كه به خلوتش دريافتى گفتى:
58
نه آنچنان بتو مشغولم اى بهشتىروى
كه
ياد خويشتنم در
59 ضمير مىآيد
ز
ديدنت نتوانم كه ديده دربندم
وگر 60
معاينه بينم كه تير مىآيد
بارى پسر گفت: چنان كه در آداب درس من نظرى ميفرمايى در 61 آداب نفسم نيز تأمل فرماى تا اگر در
اخلاق من ناپسندى بينى كه مرا آن پسند همىنمايد، برآنم مطّلع فرمايى تا به تبديل
آن سعى كنم. گفت: اى پسر اين سخن از ديگرى پرس كه آن نظر كه مرا با تو است جز هنر
نميبينم.
62
چشم بدانديش كه بركنده باد
عيب
نمايد هنرش در نظر
نام کتاب : شرح گلستان نویسنده : خزائلى، محمد جلد : 1 صفحه : 510