مخسب اى گنهكار خوش خفت و خيز
به عذر گنه آب چشمى بريز
چو حكم ضرورت بود كآب روى
بريزند بارى بر اين خاك كوى
ور آنت نماند شفيع آر پيش،
كسى را كه هست آبروى از تو بيش
به قهر ار براند خداى از درم،
روان بزرگان شفيع آورم
حكايت (13) [همى يادم آمد ز عهد صغر ....]
همى يادم آمد ز عهد صغر،
كه عيدى برون آمدم با پدر
به بازيچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از هول و دهشت خروش
پدر ناگهانم بماليد گوش:
كه اى شوخچشم، آخرت چند بار
بگفتم: كه دستم[1] ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد،
كه مشكل توان راه ناديده برد
تو هم طفل راهى به سعى اى فقير،
برو دامن راهدانان بگير
مكن با فرومايه مردم نشست،
چو كردى، ز هيبت فرو شوى دست
به فتراك پاكان درآويز چنگ
كه عارف ندارد ز دريوزه ننگ
مريدان به قوت ز طفلان كماند
مشايخ[2] چو ديوار مستحكمند
بياموز رفتار از آن طفل خرد،
كه چون استعانت به ديوار برد؟
ز زنجير ناپارسايان برست[3]،
كه در حلقه پارسايان نشست
اگر حاجتى دارى، اين حلقه گير
كه سلطان ندارد ازين در گزير
برو خوشهچين باش سعدى صفت
كه گرد آورى خرمن معرفت
الا اى مقيمان محراب انس،
كه فردا نشينيد بر خوان قدس،
متابيد روى از گدايان خيل
كه صاحب مروت نراند طفيل
[1] دستم: ضمير ميم مضاف اليه است براى« دامن»
[2] مشايخ: جمع مشيخه و مشيخه جمع« شيخ» و مراد از مشايخ، بزرگان و مرشدان اهل عرفان است.
[3] - ز زنجير ناپارسايان برست: كسى كه با پارسايان مجالست كند، از زنجيرى كه بر اثر معاشرت با ناپارسايان بگردن مىافتد خلاص خواهد گشت.