بر پنبه آتش نشايد فروخت
كه تا چشم بر هم زنى، خانه سوخت
چو خواهى كه نامت بماند به جاى،
پسر را خردمندى آموز و راى
چو فرهنگ و رايش نباشد بسى،
بميرى و از تو نماند كسى
بسا روزگارا كه سختى برد
پسر، چون پدر نازكش پرورد
خردمند و پرهيزگارش برآر
گرش دوست دارى، به نازش مدار
به خردى درش زجر و تعليم كن
به نيك و بدش وعده و بيم كن
نوآموز را ذكر و تحسين وزه،
ز توبيخ و تهديد استاد به
بياموز پرورده را دسترنج
وگر دست دارى چو قارون به گنج
مكن تكيه بر دستگاهى كه هست
كه باشد كه نعمت نماند به دست
به پايان رسد كيسه سيم و زر
نگردد تهى كيسه پيشهور
چه دانى كه گرديدن روزگار،
به غربت بگرداندش در ديار
چو بر پيشهيى باشدش دسترس،
كجا دست حاجت برد نزد كس؟
ندانى كه سعدى مراد از چه يافت؟
نه هامون نوشت[1] و نه دريا شكافت،
به خردى بخورد از بزرگان قفا،
خدا دادش اندر بزرگى صفا
هر آنكس كه گردن به فرمان نهد،
بسى برنيايد كه فرمان دهد
هر آن طفل كاو جور آموزگار،
نبيند، جفا بيند از روزگار
پسر را نكو دار و راحت رسان
كه چشمش نماند به دست كسان
هر آنكس كه فرزند را غم نخورد،
دگر كس غمش خورد و بدنام كرد[2]
نگهدار از آميزگار[3] بدش
كه بدبخت و بىره كند چون خودش
حكايت (18) [شبى دعوتى بود در كوى من ....]
شبى دعوتى بود در كوى من،
ز هر جنس مردم در او انجمن[4]
چو آواز مطرب درآمد ز كوى،
به گردون شد از عاشقان هاى و هوى
پريچهرهيى بود محبوب من
بدو گفتم: اى لعبت خوب من،
چرا با رفيقان نيايى به جمع
كه روشن كنى بزم ما را چو شمع!
[1] نوشت( با دو فتحه): طى كرد.
[2] هر آنكس كه فرزند را غم نخورد ...: مراد اينست: اگر كسى در مقام تأمين آينده فرزند خود نباشد، ممكن است افراد آلوده بعنوان تامين معاش او، وى را به- كارهاى ناپسنديده وادارند و او را بدنام كنند.
[3] - آميزگار: معاشر
[4] شبى دعوتى بود ...: اين بيت و پنج بيت بعد از آن در متن نسخه على يف نيامده است.