چو دلتنگ خفت آن فرومايه دوش،
كه بر سفره ديگران داشت گوش
حكايت (9) [يكى گربه در خانه زال بود ....]
يكى گربه در خانه زال بود،
كه برگشته ايام و بدحال بود[1]
دوان شد[2] به مهمانسراى امير
غلامان سلطان زدندش به تير
چكان خونش از استخوان ميدويد
همى گفت و از هول جان ميدويد[3]:
اگر جستم از دست اين تيرزن،
من و موش و ويرانه پيرزن
نيرزد عسل، جان من، زخم نيش
قناعت نكوتر به دوشاب[4] خويش
خداوند از آن بنده خرسند نيست،
كه راضى[5] به قسم خداوند نيست
حكايت (10) [يكى طفل، دندان برآورده بود ....]
يكى طفل، دندان برآورده بود
پدر سر بفكرت فروبرده بود
كه من نان و برگ[6] از كجا آرمش؟
مروت نباشد كه بگذارمش
چو بيچاره گفت اين سخن نزد جفت،
نگر، تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابليس، تا جان[7] دهد
هم آنكس[8] كه دندان دهد، نان دهد
تواناست آخر خداوند روز،
كه روزى رساند، تو چندان مسوز
[1] كه برگشته ...: ممكن است صفت پيرزن يا صفت گربه باشد و فرض اول مناسبتر است.
[2] شد: رفت.
[3] - ميدويد: در بعضى نسخهها« ميطپيد».
[4] دوشاب: شيره انگور.
[5] كه راضى به قسم خداوند نيست: اشاره دارد به كلمهيى از كلمات على( ع)« ارض بما قسم لك تكن مسلما». ترجمه-« به آنچه ترا قسمت شده است راضى باش تا مسلمان باشى».
[6] برگ: لوازم زندگى.
[7] تا جان دهد: تا ابليس جان بدهد و هلاك گردد.
[8] هم آنكس كه دندان دهد نان دهد: نظير از شعر عرب:
سألتُ حبيبى الوصلَ منه دُعابَةً
و أعْلَمُ أنَّ الوصل ليس يكونُ
فمَاسَ دلالًا و ابتهاجاً و قال لى
برفقٍ مجيباً( ما سألتَ يَهُونُ)