حكايت (9) [يكى را كرم بود و قوت نبود ....]
يكى را[1] كرم بود و قوت نبود
كفافش به قدر مروت نبود
كه[2] سفله خداوند هستى[3] مباد
جوانمرد را تنگدستى مباد
كسى را كه همت بلند اوفتد،
مرادش كم اندر[4] كمند اوفتد
چو سيلابريزان كه در كوهسار،
نگيرد همى بر بلندى قرار
نه در خورد سرمايه كردى كرم
تنكمايه بودى ازين لاجرم
برش تنگدستى دو حرفى نوشت:
كه اى خوب فرجام نيكو سرشت،
يكى[5] دست گيرم به چندى درم[6]،
كه چنديست تا من به زندان درم[7]
به چشم اندرش قدر[8]، چيزى نبود[9]
و ليكن به دستش پشيزى نبود
به خصمان بندى فرستاد مرد:
كه اى نيكنامان آزاد مرد،
بداريد چندى كف از دامنش
وگر ميگريزد، ضمان[10] بر منش
وز آنجا[11] به زندانى آمد كه خيز
وزين شهر تا پاپدارى گريز
[1] يكى را ...: داستان منسوب است به حاتم طائى. يكى را: براى يكى.
[2] كه: در اينجا ادات دعاست.
[3] - هستى: در اينجا ثروت است.
[4] كم اندر كمند ...: قسمى شبه جناس است. معنى بيت آنكه بلندهمتان را مقصود كمتر به دست ميآيد.
[5] يكى: يكبار.
[6] درم: درهم.
[7] درم: مركب از حرف اضافه تأكيدى و ميم ضمير. جناس دارد با« درم» در مصراع اول.
[8] قدر: مقدار- اندازه تعيينشده.
[9] چيزى نبود: اهميتى نداشت.
[10] ضمان: تعهد مال و همچنين بر تعهد تن كه اصطلاحا« كفالت» ناميده ميشود، اطلاق ميگردد.
[11] - وز آنجا به زندانى ...: در نسخه شوريده آمده است:« از آنجا به زندان در آمد كه خيز».