نام کتاب : ترجمه مكارم الاخلاق حسن بن فضل طبرسى نویسنده : ميرباقري، سيد ابراهيم جلد : 1 صفحه : 39
آن من حاضر بودم، در يكى از غزوات كه در
ركابش بودم شترم در تاريكى شب از رفتار بازماند. پيغمبر 6 در آخر جمعيت به كار
ضعيفان ميرسيد و آنها را به ترك خود مىنشانيد، چون بمن رسيد من ميگفتم اى واى كه
هميشه مركب بدى داشتهام، حضرت فرمود تو كيستى؟ گفتم: جابر پدر و مادرم فدايت.
فرمود ترا چه مىشود؟ عرضه داشتم شترم راه نميرود، پرسيد عصا دارى؟ گفتم آرى، حضرت
عصا را گرفت و چند ضربه بشتر نواخت و براهش انداخت و مرا سوار كرد، و شترم بر وى
سبقت گرفت، پيغمبر برايم استغفار كرد و فرمود: از پدرت عبد اللَّه چند فرزند
مانده؟ گفتم هفت دختر، پرسيد پدرت قرضدار بود؟ گفتم آرى. فرمود در مدينه بآنها
قرارى بدهند و اگر نپذيرفتند وقت چيدن ميوهها بمن خبر ده. بعد پرسيد: آيا ازدواج
كردهاى؟
گفتم آرى. فرمود با كه؟ گفتم با فلان دختر فرزند فلان مرد كه در خانه
مانده بود.
فرمود: پس چرا زن جوانى نگرفتى تا با او ملاعبه (شوخى و بازى) كنى و
او با تو ملاعبه كند؟ گفتم: يا رسول اللَّه 6 زنان از پا افتاده در خانه دارم
ديگر خوشم نمىآيد زن از پا افتاده ديگرى نزد آنها ببرم و اين زن براى وضع من بهتر
است. پيغمبر 6
نام کتاب : ترجمه مكارم الاخلاق حسن بن فضل طبرسى نویسنده : ميرباقري، سيد ابراهيم جلد : 1 صفحه : 39