جعفر به هارون گفت: اين
مورد، اوّلين موردى خواهد بود كه به وسيله آن خواهى دانست كه بدگويان من، به تو
دروغ گفتهاند.
هارون گفت: حقّ با توست.
راست مىگوئى. برگرد و به خانه برو، تو در أمان هستى. من در باره تو سخن هيچ كس را
قبول نخواهم كرد.
راوى اين قضيّه را ادامه
داد: ولى يحيى دست برنداشت و دائما سعى مىكرد جعفر را از چشم هارون بيندازد تا
نزد او بىارزشش كند.
نوفلىّ ادامه داد: علىّ
بن حسن بن علىّ بن عمر بن علىّ از يكى از اساتيدش نقل كرد كه: در سفر حجّى كه
هارون قبل از اين حجّ انجام داد (و در آن سفر طبق رسم حجّاج به مدينه نيز آمده
بود) علىّ بن اسماعيل بن جعفر بن محمّد عليهما السّلام (برادرزاده امام كاظم 7) مرا ديد و گفت: چه شده است كه اين چنين خود را كنار كشيدهاى و نمىگذارى
معروف و مشهور شوى؟ چرا نسبت به كارهاى جناب وزير بىاعتناء و بىتوجّهى و كارى كه
از دستت برمىآيد براى او انجام نمىدهى؟ جناب وزير، كسى را به سراغ من فرستاد، من
نيز نزد او رفتم و در يك محمل با او سوار شدم و نيازهاى مادّى خود را براى او
عنوان كردم و از او خواستم آنها را برايم مرتفع گرداند.