يعنى مىگذرم بر خانههاى ليلى و اين ديوار
و آن ديوار را مىبوسم. و محبّت[1] خانهها
در دل من جا نگرفته، بلكه محبّت كسى كه در خانه ساكن بوده.
پس در اين هنگام مشاهده و تجربه دلالت مىكنند به[2]
اينكه محبّت تعدّى مىكند از ذات محبوب به چيزى كه تعلّق به آن داشته باشد[3] اگرچه دور باشد، امّا اين خاصيّت
فرط محبّت است و اصل محبّت در اين كافى نيست، و تمامى كلام در اين در[4] باب محبّت گذشت.
و بعد از اين بدان[5] كه[6] كسى كه محبّت در راه خدا داشته
باشد بغض و عداوت در راه خدا نيز مىدارد از براى آنكه هرگاه محبّت به انسانى
داشته باشى از براى آنكه مطيع خداست و محبوب[7]
در نزد خدا، پس اگر معصيت خدا كند ناچار است كه او را دشمن داشته باشى از براى
آنكه عاصى خداست و مبغوض است در نزد وى. و اين هر دو لازم يكديگرند. و هريك از
اينها در دل مدفون است و به افعال محبّان و مبغضان در نزديكى و دورى كردن و موافقت
و مخالفت نمودن ظاهر مىشود. و هرگاه به فعل ظاهر شود[8]
آن را دوستى و دشمنى مىنامند.
و روايت شده كه خداى عزّ وجلّ وحى به پيغمبرى از پيغمبران نمود كه:
امّا زهد ورزيدن تو در دنيا از براى تعجيل راحت است. و امّا پناه آوردن تو به من
از براى آن است كه به سبب من عزيز باشى، آيا[9]
هرگز با دشمنِ من دشمنى كردهاى يا با دوست من دوستى نمودهاى؟