و علاج اين علاج حضور قلب است با اقبال
نمودن به فكر و تمامى همّت را مصروف داشتن بر رفع خاطرهايى كه دل را مشغول
مىسازد. و علاج رفع اين خاطرها قطع مادّههاى آنهاست. و مراد از قطع مادّهها آن
است[1] كه منسلخ
شود از سببهايى كه خاطرها به آنها كشيده مىشود. و مادام كه قطع مادّهها نشود
گردانيدن خاطرها از آنها ممكن نيست، پس هركه چيزى را دوست مىدارد[2] ياد آن را بسيار مىكند و ياد
محبوب بِالضَّرورة بر دل مستولى مىشود. و از براى اين است كه هركه غير خدا را
دوست مىدارد نماز او از خاطرها خالص و صافى نمىباشد.
و امّا تعظيم حالتى است از براى قلب كه از دو معرفت ناشى مىشود: يكى
معرفت به[3] بزرگى و
عظمت خدا و اين از اصول دين است؛ زيرا كه هر كسى كه اعتقاد به عظمت آن حاصل نباشد
نفس تعظيم او را نمىكند. و دوم: معرفت به حقارت نفس و خسيس بودن آن و به مسخّر
بودن[4] و تربيت
يافتن او از غير. و از اين دو معرفت افتادگى و شكستگى و خشوع از براى خدا ناشى
مىشود و تعبير[5] از اين
حالت به تعظيم مىشود.
و مادام كه معرفت به حقارت نفس ممزوج به معرفت بزرگى خدا نشود حالت
تعظيم و خشوع به هم نمىرسد؛ از براى آنكه كسى كه مستغنى از غير باشد[6] و بر خود ايمن باشد جايز است[7] تصوّر صفات عظمت در غير كند[8] و حالت تعظيم و خشوع را نداشته
باشد زيرا كه معرفت به حقارت نفس و محتاج بودن با آن ضَمّ نشده.
وامّا هيبت و خوف حالتى است از براى نفس كه [ناشى مىشود] از معرفت
به