مرتبه عموميّت برسد، بدون اينكه در ذات خود
تعارضى باهم داشته باشد و يا اينكه طبيعت آدمى را در معرض خطر قرار دهد، و با اين
همه نمىتوانيم به غيراخلاقى بودن نسبت دهيم.
فرض كنيم كه انسانى موضع خودش را در زندگى، در حدى قرار نداده است كه
به درجهاى از كمال برسد كه هيچكس جز او نرسيده باشد. بنابراين تعميم به تنهايى
نيست كه اين طرز تفكر را از بين مىبرد، بلكه حداقل از گستردگى در آن را نيز به كلّى
نابود مىسازد، زيرا كه آن برترى، ديگر آن برترى گذشته نيست. در نتيجه آيا قابل
قبول است و عقل و خرد به ما اجازه مىدهد كه اين غايت و هدف را از جنبه اخلاقى شر
بناميم؟
مثال ديگر: ترك گفتن ازدواج .. ما بايد يك نسل انسانى را كه ازدواج
نكردن را بر خود فرض نموده، پشت سر گذاريم ... آخرين فرد از اين نسل بهطور حتم
شاهد پايان كار انسانيت خواهد بود، و آيا ممكن است ما موضع اين ترك ازدواج را به
عنوان يك عمل جرم بناميم، درحالىكه همين موضع را مسيحيّت فراوان ستوده است؟
عقيده خود كانت دراينباره چيست؟
چنين است كه تقابل ميان عموميّت داشتن و اخلاقى بودن- در جهت دوگانه،
مثبت و منفيش- از بين مىرود، و كسى كه اين سخن را باور دارد، نمىتواند اين مطلب
را ناديده بگيرد كه در اينجا يك رابطه قطعى بين عامل الزام و عموميّت وجود دارد و
اين رابطه يكطرفى است كه ما به زودى معنى و اهميت اين رابطه و علاقه را بازگو
خواهيم كرد.
مرحله دوم:
جز اينكه كانت به تقرير و توضيح عموميت واجبات ما به مانند يك
واقعيّت حسّى، تجربى و احتمالى، بسنده نمىكند. و همچنين به نيمى از تجريد نيز
بسنده نمىكند كه از نيروى عقل انسانى براى قانون عام كمك بگيرد، بلكه بسيار دورتر
از اينها پيش مىرود تا به جوهر حقيقى براى ذات عقل عملى برسد، و او يك قانون
اساسى براى اين عقل مجرد به ما پيشنهاد مىكند، افزون بر اينكه نمىتوان از آن
بىنياز بود، نهتنها براى اين قاعده و يا قانون ديگر «درحالىكه