در طريقت خويش كافرى مىداند، و زهد و طامات
صوفى را هم كه بوى ريا مىدهد نشانهاى مىشمرد از توجه او به خلق كه البته روى دل
وى را از خدا منحرف مىدارد. به اين معنى حافظ را اهل ملامت مىتوان خواند و در
حقيقت اگر نوعى تصوف هست كه با رندى اين تكرو آزادانديش مناسبت دارد طريق اهل
ملامت است. اما نه آيا اهل ملامت در ادوار قبل از حافظ غالبا خود را صوفى
نمىديدهاند و صوفيه نيز راه آنها را جدا مىشمردهاند و تازه در عهد حافظ
فرقهاى مستقل و ممتاز به نام ملامتى در بين صوفيه وجود نداشته است و اهل ملامت
چنانكه از كلام مير سيد شريف بر مىآيد در حكم ابدال و رجال غيب به شمار مىآمدهاند؟
البته با توجه به انكارى كه حافظ در حق صوفيه دارد، شايد وى را بتوان به طرز فكر
اهل ملامت نزديك خواند و ظاهرا خود او هم به همين معنى نظر دارد كه خويشتن را رند
مىخواند و به رندى شهره مىشمارد.
اما رندى حافظ البته رندى عياران و پهلوانان نيست، رندى يك عارف-
آزادانديش است، رندى فكرى است كه شك فيلسوف و حيرت عارف او را نسبت به هر قيدى
عاصى كرده است، نه قيد خانقاه و صوفى را مىتواند بپذيرد و نه قيد فقيه و مدرسه
را. با اين همه آريستوكراسى فكرى اهل مدرسه كه عرفان و حكمت عصر او نشانه آن است،
رنگ خود را به ذهن او داده است و به همين سبب در عين استقلال فكر كلام وى رنگ
عرفان يافته است، اما نه عرفان اهل- خانقاه و اهل رياضت، عرفان اهل تحقيق كه
بىآنكه تسليم به زهد و طامات مدعيان كشف و كرامات باشند ذهنى را كه از قيل و قال
مدرسه و شطح و رياى خانقاه ملول است وامىدارند تا در آنچه «وراى مدرسه و قيل و
قال مسئله بود» حقيقت را بجويد و در آنچه جز با كشف و ذوق حاصل نمىشود در خلوت
انزواى فكرى خويش تمرين و تجربه كند. اگر حافظ از كشف و شهود صوفيه تجربه شخصى
دارد ظاهرا مىبايست در همين خلوت و انزوا به دستش آمده- باشد. اين انزواى فكرى وى
نيز در واقع يك نوع رندى است. نوعى بىاعتنايى- به قيود است كه بىشباهت به آنچه
محيى الدين ابن عربى هم از طريقه ملامت مىخواهد نيست. اما حافظ، كه هرگز نخواسته
است به دستگاه شيخ و دكان صوفى سر فرودآورد، حتى قبول عنوان اهل ملامت هم براى وى
قيدى