است كه ما فوق طاقت اوست. با اينهمه حافظ
انديشهاى دارد كه از خيلى جهات با عرفان صوفيه شبيه است. اگر چه عرفان او چيزى
است وراى عرفان اهل خانقاه- اهل طامات و كرامات. اين عرفان اساسش عشق و از خود
رهايى است كه او را به رندى هم مىكشاند و سيماى واقعى روح او را، كه در كشمكش
حكمت و عرفان دايم بين آن دو در حركت است، نشان مىدهد.
در هر حال با وجود آشنايى دقيق و مسلمى كه حافظ با فكر و تعليم صوفيه
دارد و حتى با وجود ارتباط و مراودهاى كه با مجالس آنها احيانا داشته- است
نمىتوان خرقهپوشى او را ناشى دانست از صوفيگرى. آنچه وى را به- اين ژندهپوشى
وامىداشته است بىاعتنايى به احوال دنيوى بوده است يا تهديد فقر. از قرائن بر
مىآيد كه در اين سالهاى پايان عمر ظاهرا فقر نيز با پيرى به سراغ شاعر آمده بود و
اين نكته بود كه در آن روزهاى غمانگيز پيرى گهگاه نيز وى را باز به ستايشگرى
وامىداشت و حتى به دريوزگى. در اين ايام، وقتى تيمور از فارس بازمىگشت، حكومت
فارس را به شاه يحيى داده- بود- شاه يزد. حافظ پير بود و ديگر اميدهاى گذشته را
فراموش كرده بود.
ظاهرا در آن هنگام، بودند كسانى كه اين انقياد شاه يحيى را كه نسبت
به تيمور لنگ كرده بود، خاصه بعد از فجايعى كه وى در اصفهان انجام داده بود، ناروا
مىشمردند و در خور ملامت. اما حافظ، كه در اين پيرانهسر مصلحت وقت را طور ديگر
مىديد، اين تبعيت و تسليم شاه يحيى را تدبير عاقلانه مىشمرد، و مىگفت كه اگر وى
با اين كار خويش نصرت دين نكرده بود، با فجايع و مظالم تركان سمرقند بسا كه در
فارس- كار ملك و دين ز نظم و اتساق افتاده بود [35]. ازاينرو شاعر از شاه يحيى
روى برنتافت و گرفتارى زين- العابدين را، كه موجب دوام دولت يحيى مىشد، به وى
تبريك هم گفت.
بدين گونه در روزهايى كه شاه يحيى از جانب تيمور در شيراز امارت
داشت، شاعر پير با آنكه در يزد اين شاهزاده خسيس را آزموده بود، باز از ناچارى، در
پايان يك غزل كه در مدح وى سرود، قلم آن «شاه جهان» را قسمتكننده ارزاق مىخواند
و با چنان دست بخشندهاى (!) كه در اين پادشاه سابق يزد سراغ- مىداشت باز به خود
وعده مىداد كه ديگر پس از اين، از بهر معيشت مكن انديشه