[ديگرى را معرفى نمىكردم]، حالا اين چه حالى است كه در شما
مىبينم!؟ (1) [حرّ] گفت: به خدا قسم من خودم را بين بهشت و جهنم مخيّر مىبينم! و
الله چيزى را بجاى بهشت بر نمىگزينم و لو اينكه قطعهقطعه گرديده و آتش زده شوم!
سپس به اسبش لگدى زد و به حسين [عليه السّلام] ملحق شد و به [آن حضرت] گفت: اى
پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم! من همان مصاحبى هستم كه مانع از
بازگشتتان شدهام و در راه، شما را همراهى كرده زير نظر گرفتهام و [سرانجام] در
اين مكان شما را وادار به توقف كردهام. قسم به خدايى كه هيچ معبودى غير از او
نيست هرگز گمان نمىكردم اين قوم [يعنى سپاه عمر سعد پيشنهادى] را كه به آنان
ارائه مىدهى رد كرده و بدان ترتيب اثر نخواهند داد. با خودم گفتم: باكى نيست در
پارهاى از امور از اينها [سپاه عبيد الله] اطاعت مىكنم، تا تصور نكنند من از
فرمان آنان سرپيچى كردهام، بعد آنها پيشنهادهايى را كه حسين بدانها ارائه مىدهد
مىپذيرند.
بخدا اگر گمان مىكردم
آنها پيشنهادهاى شما را نمىپذيرند چنين كارى را مرتكب نمىشدهام، [در بين راه
مانع بازگشت شما نمىشدم و دست از تعقيبتان مىكشيدم و شما را در اينجا وادار به
توقف نمىكردم.] اكنون در حالى كه به خاطر عمل خويش از درگاه پروردگار آمرزش
مىطلبم و مىخواهم با جانم شما را يارى كنم تا پيش رويتان بميرم، نزد شما
آمدهام، آيا اين را به عنوان توبهام مىپذيرى؟! [امام عليه السّلام] فرمود:
بله، خدا توبهات را بپذيرد و تو را ببخشد، نام تو چيست؟[1] [حرّ] گفت: من حرّ بن يزيد هستم!
فرمود: همانگونه كه مادرت تو را ناميده تو آزادهاى، به اميد خدا در دنيا و آخرت
آزاده باشى [از اسب] پائين بيا.
[حرّ] گفت: سوارهام
برايتان بهتر از پيادهام مىباشد، ساعتى بر روى اسب با آنها
[1] گويا حرّ چون غرق در سلاح و زره و كلاهخود
بوده و از شرم و حيا سر به زير افكنده بود چندان شناخته نمىشده است از اين رو
حضرت از او پرسيد نام شما چيست؟