عمرو بن حمق[1]، و دو مرد
در كارش پافشارى كردند: طلحه و زبير، و برىترين (و بر كنارترين) مردم در ماجراى
او على بود. گفت: سپس چه شد؟ گفت:
«سپس مردم براى بيعت با
على هجوم آوردند و چون پروانههايى كه گرد شمع بر آيند گرد او را گرفتند تا آنجا
كه كفشها گم شد[2] و عباها از
شانهها بيفتاد و پيران زير دست و پاى رفتند، و ديگر نامى از عثمان نياوردند و
يادى از او نشد، سپس (على) آماده حركت شد و مهاجران و انصار سر به فرمان او
نهادند، و خود مايل به جنگ نبود، و سه نفر همفكرش بودند: سعد بن مالك، و عبد اللّه
بن عمر و محمد بن مسلمه. پس هيچكس را به اكراه وادار نكرد، چه با در اختيار داشتن
آن همه كسان كه (بدو سر سپرده و) برايش سبكبار بودند از وجود آنان كه بر وى
گرانبار مىنمودند، بىنياز بود. سپس رهسپار شد و به كوهسار طىّ در آمد و گروهى از
قبيله ما كه مردم (در دلاورى) بديشان مثل مىزدند به او پيوستند، و هنگامى كه در
راه بود حركت طلحه و زبير و عايشه به سوى بصره پيش آمد.
پس مردانى به كوفه
شتافتند و دعوت او را لبيك گفتند و وى راهى بصره شد كه اينك در دست اوست[3]، و سپس به
كوفه گام نهاد، كودك خردسال را به نزدش مىآوردند و زال كهنسال خود را به خدمتش
مىكشاند[4] و نوعروس،
شادمانه از شوق به محضرش مىشتافت. در چنين حالى بود كه من از او جدا شدم، و اكنون
توجّهش جز به شام نيست.»
گوش داشتن معاويه به
قصيده خفاف
معاويه از شنيدن
گفتههاى او سخت نگران شد، و حابس گفت: اى امير، من از او شعرى شنيدم كه نظرم را
نسبت به ماجراى عثمان دگرگون كرد و على در ديدهام بسى بزرگ شد. معاويه گفت: اى
خفاف