به جان تو كه تا زمانه
به جاست، به گفته اشعرى يا عمرو به خلع على رضا ندهم.
اگر به حق داورى كردند،
از آن دو مىپذيرم وگرنه آن را چون آواى شتربچه ثمود[1] شوم شمارم.
ما سرنوشت روزگار خود را
به كف آنان وا نمىنهيم، كه اگر چنين كنيم و تن سپاريم پشت خود را شكستهايم.
ولى شرط امر به معروف و
نهى از منكر را به تمامى به جاى آريم[2]
و بگوييم، و البتّه سرانجام كار به دست خداست.
امروز نيز بسان ديروز
است و ما يا در تنگ آبى سراب گونه[3] و يا
گرفتار گردابى ژرف به دريا هستيم.
چون مردم شعر صلتان را
شنيدند بر ضدّ ابو موسى انگيخته شدند و او را كاهل دانستند و گمانهاى بد بر او
بردند. (از آن سوى) دو داور در دومة الجندل به يك ديگر رسيدند و هيچ سخنى
نمىگفتند.
وضع سعد بن ابى وقّاص
و پسرش عمر
سعد بن ابى وقاص از على
و معاويه كناره گرفته بود و در آبگيرى متعلّق به قبيله بنى سليم، در سرزمين باديه
منزل گزيده بود و اخبار را پيگيرى مىكرد. وى مردى رزماور و صاحبنظر بود و در ميان
قريش [شأن و مقامى] داشت و از على و معاويه، از هيچكدام طرفدارى نمىكرد. روزى
سوارى از راهى دور هويدا شد و چون نزديك آمد، پسرش عمر بن سعد بود، [پدر، پسر را
گفت: چه خواهى؟] گفت: اى پدر: مردم به صفّين با يك ديگر درگير شدند و خبر ماجرايى كه
بر آنها گذشت به تو رسيده است (و مىدانى) كه تا پاى نابودى جنگيدند. سپس عبد
اللّه بن قيس و عمرو بن عاص را به عنوان دو داور به داورى گماشتند و گروهى از قريش
با آنان