يكى از شاميان به ميان
دو صف در آمد و بانگ برداشت: اى ابا الحسن، اى على، به هماوردى من آى. (راوى)
گويد: على به سوى او رفت چندان كه اسبانشان در ميان ميدان گردن به گردن شدند.
آنگاه وى گفت: اى على، تو در اسلام و هجرت[1]
پيشگامى، آيا مايلى پيشنهادى به تو كنم كه از اين خونريزيها جلوگيرى كند و اين
جنگها متوقّف شود تا نيك بينديشى (و جوانب امر را بنگرى)؟ على به وى گفت: پيشنهادت
چيست؟ گفت: «تو به عراق خود باز گرد و ما به شام خود بر مىگرديم و تو دست از شام
ما بدار و آن را به ما واگذار.» على به او گفت:
«مىدانم كه اين پيشنهاد
را از سر خيرخواهى و دلسوزى ارائه كردى، ولى من در اين كار كه انديشهام را به خود
داشته بود نيك نگريسته و آن را به دقّت زير و رو كرده و جوانبش را سنجيدهام، و
راهى جز تن دادن به جنگ يا انكار آنچه خداوند بر محمد صلى اللّه عليه وحى فرموده
نيافتم. به راستى خداوند تبارك و تعالى از دوستداران خود خوش ندارد كه طغيان و
سركشى بر زمين چيره آيد و ايشان خاموش بمانند و بدان تن در دهند، امر به معروف
نكنند و نهى از منكر ننمايند، از اين رو ديدم جنگ (با همه دشواريهايش) برايم
آسانتر از تحمّل غل و زنجيرهاى دوزخ است.» آنگاه شامى بازگشت و او نيز باز آمد.
[ليلة الهرير (يا شب
غوغايى)]
راوى گويد:
دو سپاه به پيشروى
پرداختند و تير [و سنگ] به يك ديگر پرتاب كردند تا ذخيرههايشان تمام شد. سپس با
نيزه حمله كردند تا آنكه نيزهها نيز شكست و از كار افتاد، آنگاه سپاهيان با شمشير
و گرز به جان يك ديگر افتادند و جز صداى
[1] متن« الاسلام و هجرة» و در شنهج[ ... و
الهجرة].