چون جنگ در آمد از همان
آغاز به نيرو در رسيد و چون به درازا كشيد و در ايستاد[1] ديگر هيچ پايدارى در
برابرش نشايد.
بزرگواريهاى ويژه ابو
الحسن (على) ناشناخته نيست و بديهاى تو نيز از خاطرهها زدوده نشده.
سخنى بىمايه و سست پايه
و (كلامى بىمعنى و) برگ و ريشه گسيخته بدو گفتى، كه شام را به خودمختارى تو، پسر
هند، با اين تبهكاريها و كج انديشيها، واگذارد! اگر آن را به تو وا نهد چيرگى و
عزّتى در نيفزايى[2] و اگر
پاسخت گويد طرفى فزونتر بر نبندى.
تو بدين رأى سست و
ناهنجار نه شاخى، و نه حتى كمتر از شاخى را نشكستهاى.
چون گفتههاى عمرو به
گوش معاويه رسيد وى را بخواند و گفت: اى عمرو، من مىدانم كه مراد تو از اين سخنان
چه باشد؟ گفت: مرادم چيست؟ گفت:
خواستهاى مرا سست رأى
وانمود كنى و على را با آنكه تو را رسوا و مفتضح كرده است، بزرگ دارى. گفت: اما
سست رأى بودن تو، واقعيّتى است كه نيازى به وانمود كردن آن از جانب من نيست (چيزى
كه عيان است چه حاجت به بيان است)، اما اينكه من على را بزرگ مىدارم، تو خود بيش
از من بزرگى و بزرگوارى او را مىشناسى ولى اين حقيقت را پوشيده مىدارى و من
آشكارا مىگويم، اما رسوايى من، مردى كه (در ميدان نبرد) با ابو الحسن ديدار كند
رسوا نمىشود.
شعرى از عمرو در سرزنش
معاويه
معاويه پس از آن كه عمرو
چنان ضرب شستى از على عليه السلام ديد، همواره او را سرزنش مىكرد و عمرو متقابلا
در سرزنش معاويه سرود:
معاوى لا تشمت بفارس جهمة
لقى فارسا لا تعتريه الفوارس ...
[1] متن از روى شنهج« و ان صدّت» و در اصل[ و ان
صدرت- اگر برون رود ...].
[2] زيرا اين حكومت را به خواهش و تمنا گدايى
كردهاى.- م.