پس چند ضربه نيزه با يك
ديگر مبادله كردند، و عكبر وى را بكشت. معاويه همراه با افرادى از قريش[1] و تنى چند
از اندك كسان[2] بر فراز
پشتهاى بود، عكبر رو بدو نهاد و اسبش را با تازيانه نواخت و شتابان به سوى آن
پشته تاخت. معاويه او را نگريست و گفت: به راستى يا اين مرد بىخرد است يا به امان
خواهى آمده است، از او باز پرسيد. مردى برابرش شتافت و در حالى كه او همچنان اسب
مىتاخت به بانگ بلند از وى پرسيد (چه مىخواهى)، ولى او پاسخش نداد، و [شتابان]
پيش تاخت تا به معاويه رسيد. سواران نيزهها را به سويش نشانه رفتند. عكبر كه
اميدوار بود (در برابر صلابت و سرعت حمله او) پيرامون معاويه را ترك كنند و او را
با وى تنها گذارند تنى چند از مردان را بكشت[3]. كسان با شمشير و نيزه،
معاويه را به پناه گرفتند و چون دست او به معاويه نرسيد بانگ زد: اى پسر هند، مرگ
و شرم تو را شايستهتر، من جوانى اسدى هستم[4]
(سپس) نزد على[5] بازگشت.
(على) به او گفت: اى عكبر چه چيز تو را بر آن داشت كه چنان كنى؟ [خود را به مهلكه
نينداز]. گفت: خواستم پسر هند را به هماوردى با خود برانگيزم.
قصيده عكبر در قتل
مرادى
عكبر كه خود شاعر بود
چنين سرود:
قتلت المرادىّ الّذى جاء باغيا
ينادى و قد ثار العجاج: نزال ...
آن مرادى را كه به
گردنكشى برخاسته و در آوردگاه گرد و خاك برانگيخته بود و هماورد مىطلبيد، من
كشتم.
[1] متن« فى اناس من قريش» و در شنهج( 2: 297)[ فى
وجوه قريش- با بزرگان قريش].
[2] متن« و نفر من النّاس قليل» و در اصل[ و اناس
من الناس قليل] و در شنهج[ و نفر قليل من الناس].
[3] در شنهج[ فاستقبله رجال قتل منهم قوما-
مردانى به پيش او در آمدند كه وى گروهى از ايشان را بكشت].
[4] مراد اينكه: شرمت باد، من كه جوانى اسدى بيش
نيستم دليرانه خود را بدينجا به هماوردى با تو رساندم ولى تو كه داعيه سالارى دارى
در پناه يارانت از ميدانم گريختى.- م.
[5] در شنهج[ و رجع الى صفّ العراق و لم يكلّم- و
بيش از اين سخنى نگفت و به صف عراق بازگشت].