(محمد بن حنفيّه در پاسخ پيام) به او گفت: بسيار نيك است. سپس
پياده به سوى او روان شد، در اين ميان على صحنه را بديد و گفت: اين دو هماورد،
كيستند؟ به وى گفتند: ابن حنفيّه و ابن عمر هستند. على مركب خود را به تاخت در
آورد و محمد را فرا خواند و به او فرمود: مركب مرا نگهدار. و وى مركب را برايش
نگهداشت، سپس (على) خود به سوى او (ابن عمر) رفت و گفت: من با تو هماوردى مىكنم،
بيا با من بگرد. گفت: من سر هماوردى با تو ندارم.
راوى گفت:
پس ابن عمر از ميدان
بازگشت و ابن حنفيّه به پدر خود مىگفت: مرا از هماوردى با او بازداشتى، اگر با او
هماورد مىشدم اميدوار بودم كه او را بكشم.
گفت: پسرم، اگر من با او
بر مىآمدم بىگمان وى را مىكشتم، ولى اگر تو با او بر مىآمدى (فقط) اميد داشتى
كه او را بكشى، و من ايمن نبودم كه او تو را نكشد. سپس (ابن حنفيّه) گفت: پدر جان
آيا تو خود به هماوردى با اين تبهكار فرومايه و دشمن خدا حاضر شدى؟ به خدا سوگند
اگر پدرش تو را به هماوردى مىخواند من (تن دادن تو را به هماوردى با او) از تو
شايسته نمىدانستم. پس گفت: پسرم، [پدرش را ياد مكن] و جز نيكى درباره او مگوى[1]. خدا پدرش
را بيامرزد.
سپس مردان جنگى از يك
ديگر جدا شدند و به لشكرگاههاى خود بازگشتند.