اين گره را زان گره نشناختى
اين چه كار است اى خداى شهر و ده
فرقها بود اين گره را زان گره
تا كه بر دست تو دادم كار را
ناشتا بگذاشتى بيمار را
هر چه در غربال ديدى بيختى
هم عسل هم شوربا را ريختى
چنگال فقر چنان گلويش را فشرده بود كه عنان اختيار را از او ربوده بود.
و گرنه مگر كسى با پروردگار خويش اينگونه سخن مىگويد:
ابلهى كردم كه گفتم اى خداى
گر توانى اين گره را برگشاى
آن گره را چون نيارستى گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود
... تا آنجا كه ديگر نمىشد كفر و دين را در سخن او تشخيص داد:
من خداوندى نديدم زين نمط
يك گره بگشودى و آن هم غلط
گفت و گفت تا اينكه ناگهان ورق برگشت و لحن سخن او تغيير كرد.
مگر چه اتفاقى افتاده بود؟
الغرض برگشت مسكين دردناك
تا مگر برچيند آن گندم ز خاك
چون براى جستوجو خم كرد سر
ديد افتاده يكى هميان زر
آدميزاد عجب مخلوقى است. به همين سادگى رنگ عوض مىكند:
هر بلايى از تو آيد رحمتى است