پرخاشگر، مستقل و رقابتى مردان). در نتيجه
زنان تحت عنوان اينكه براى خشونتهاى دنياى سياسى و رقابت شغلى تناسب ندارند،
تعريف شدهاند، به عرصههاى آموزشى راه يافتهاند و از آنها انتظار مىرود كه
طبيعتاً با نقشخانهدارى و پرورش دهنده تناسب داشته باشند.
اين موضع تئوريكى، اين جاذبه آشكار را دارد كه هر زمان كه زنى در
انجام كارى شكست مىخورد يا آسيب مىبيند، اين هميشه تقصير نظام است، نه تقصير او.
اين موضع فقط از ديدگاه فمينيسم، معقول است. اگر زنان در جامعه، موقعيتهايى را كه
مردان دارند، بهدست نياورند، معقول است كه فرض كنيم بخشى از آن ناشى از ساختار
جامعه است.
بنابراين با فرض اينكه استدلالها با هم آميخته شوند، باز هم
فمينيستها بر تقبيح «پدرسالارى» در برخى سطوح اصرار خواهند داشت. نه نظريات
برابرى نسل اول و نه حتى نظريات برابرى موج اول نسل دوم، در خصوص تمايلات فمينيسمبه
تفاوت، ساختارهايى نيستند كه اكثر زنان بتوانند از عهده آن برآيند.
پدرسالارى درون فرهنگ غرب
موج دوم فمينيسم با انتقاد از همه چيز- دولت، محل كار، خانه، حتى
خويشتن- به اوج رسيد. همه چيز وابسته به هم است، هم مسائل شخصى و هم مسائل سياسى و
گمان مىرود كه با تبعيض «مردگرايانه» آميخته شده باشد و بايد تخريب شود البته اگر
نگوييم تخريب كامل. اگر بخواهيم از