كه سخن چنان كس بر مجاز نباشد.» مرد برخاست
و بشهر آمد و آن شب بخفت و ديگر روز بدرگاه ملك بهرام شد. و بهرام گور حاجبان و
اهل درگاه را گفته بود كه چون مردى چنين و چنين بدرگاه آيد و تير من در دست او
بينيد او را پيش من آوريد.»
23- چون حاجبان او را بديدند با آن تير او را بخواندند، گفتند «اى
آزادمرد كجايى؟ كه ما چند روز است تا ترا چشم همى داريم. اينجا بنشين تا ما ترا
پيش خداوند اين تير بريم.» زمانى بود. بهرام گور بيرون آمد و بر تخت نشست و بار
داد. حاجبان دست اين مرد گرفتند و ببارگاه بردند. چشم مرد بر ملك افتاد. بشناخت.
گفت «آوخ، آن سوار ملك بهرام بوده است و من خدمت او چنانكه واجب كردى نتوانستم كرد
و گستاخوار با او سخنها گفتهام،]91 b[ نبايد كه از من كراهيتش بدل آمده است.»
24- چون حاجبان او را پيش تخت آوردند ملك را نماز برد. بهرام گور روى
سوى بزرگان كرد و گفت «سبب بيدار شدن من در احوال مملكت اين مرد بود،» و قصّه سگ و
گرگ با بزرگان بگفت «و من ديگر اين مرد را بفال گرفتم.» پس بفرمود تا او را خلعت
بپوشانيدند و هفتصد گوسفند از رمهها چنانكه او پسندد از ميش و بخته بدو دهند
بخشيده و تا زندگانى بهرام گور باشد صدقات از او نخواهند.
*** 25- و اسكندر كه دارا را[1]
بكشت سبب آن بود كه وزير دارا در سرّ سر و دل با اسكندر يكى كرد. چون دارا كشته شد
اسكندر گفت «غفلت امير و خيانت وزير پادشاهى ببرد.»